مجله روشنفکر

مجله روشنفکر جایی برای ژرف اندیشیدن

آغا سلطان كرمانشاهی/ داستانی کوتاه از مهشید امیرشاهی

amirshai

  روشنفکر/ وقتی ممه شروع به حرف زدن می كند، دیگر فایده ندارد. كتاب را باید كنار گذاشت و باید شنید. حتی فایده ندارد كه بگویی: «حرف نزن» – چون نمی شنود. اصلاً نمی شنود. مگر داد بزنی. چند بار داد بزنی تا حنجره ات بخراشد. آنوقت می پرسد، «هَه؟ با منی رولَكَم[1]؟»

سرت را چند بار تكان می دهی و ممه ابروهای شكل هشتش را بالا می برد و چشم های كم سوی آبكیش را به صورتت می دوزد و می گوید، «چه گفتی كورپَكَم[2]؟ دَردِت به جگَرِم با مَ بودی؟»

و فایده ندارد بگویی: «آره» – چون نمی شنود و می خواهد بشنود و یاد زمانی می كند كه می شنید، «هِی هِی هِی! خوشا به حال او روزا. او روزا كه مَ مَسّ و چاق بودم. گرگ بودم. می گرفتمت بغل، می بردمت ایوَر اووَر. قزوین كه بودیم، شازَه به نورصبا میگف: تو بگیرش بغل. به مَ میگف: تو برو زیر كرسی بخواب كه قوواَت داشتَه باشی بچَمَ نگَداری. آی شازه یادت به خیر! آی خانِم یادت به خیر! …اول كه زن داییم بِشِم گف: برو خانهٌ مُدیل عموم بمان، گفتم: ووی ووی مَ مِترسَم. مدیل عموم آجان دارَه قاچاق گیرَه، مَ والله مِتَرسَم. زن داییم گف: خُبَه خُبَه آغا سلطان، جگَرِت بیا پایین، چه شیتی! … یه شعری بود برا رییس قاچاق، كرمانشانیا تو كرماشا می خواندن

آهنگ تصنیف در خاطرت هست و با نگاه ممه را تشویق می كنی كه شعر را بخواند و ممه بی صدا می خندد و می خواند:

«چی مَه خانه قِی كنگر بكنِم

دو تا سوار هاتَ وَهَنِم[3] – … نه یادِم رفتَه

و از نو شروع می كند:

«چی مَه خانه قِی قاچاقی بارِم

رییس قاچاق هاتَ وَهَنِم

گفتم مَ عروس بالاوَنِم

دت كدخدای نِودَروَنِم

آی تو دس نیه به سَروَنِم

خُم هَلِسِم شَؤالِم كَنِم[4]

می دانی كه این همهٌ شعر نیست، چون یادت هست كه طولانی تر بود. ولی از شنیدنش یاد شب هایی می افتی كه ممه برایت می خواند و خوابت می كرد و خوشحال می شوی.

ممه باز بی صدا می خندد و می گوید، «یادِم رفتَه. برا رییس قاچاق مِخواندن. آقام قاچاقچیا رَ می گِرِف. زن داییم منَ برد خدمت خانِم. به ای شاه چراغ تا از پله ها آمد پایینشكمش پر بود[5]محبتش افتاد به دلِم. به زن داییم گفتم: مِمانمزن داییم یادِت میا خانِم؟»

زن دایی یادت می آیدنه آن وقتی كه ممه را آورد «خدمت خانم»، چون آن موقع «شكم» خانم به خاطر تو «پر» بود؛ ولی زن دایی یادت می آید چون بعدها هم می آمد و پیراهن های خواب و زیرپوش ها و تنكه ها و پرده ها را می دوخت. حتی یادت می آید كه اسمش خاور خانم بود و دو تا دختر داشت و شوهرش كفاش بودو سرت را تكان می دهی كه ممه ببیند و كتاب را روی پایت جا به جا می كنی.

ممه لبش را جمع می كند كه تأثرش را نشان بدهد و می گوید، «نُچ! مرد! شوهر بدری ام رف زیر ماشین. خَرَّه به سر[6]، چِش نداش ماشینَ بینَه

و تو می خندی و ممه می بیند و می خندد، با صدای دو رگه ای كه شبیه سرفهٌ آدم های سیگاری است. اما می دانی كه ممه هیچ وقت سیگار نكشیده است. فقط یك وقتی قلیان می كشیدو به سیگارت پك محكمی می زنی و می دانی كه ممه می گوید، «نكش رولَكَم. سینَت خراب میشَه. مَ قیلان می كشیدم. وقتی خبر عزیزِم آمد. اول برام نِوِش ناخوشم. خانِم كاغذَ خواند. به كرماشا برا دكتر ارسطا نِوِش عزیزَ ببرش مریضخانَه. خانِم خدا عمرش بده، فكر همَه بود

و تو نمی دانی دكتر ارسطا، ارسطاست یا ارسطو و هیچ وقت یادت نمی ماند كه از مادر بپرسی. حالا دیگر می خواهی كه بقیهٌ قصه را بشنوی؛ با اینكه مكرر شنیده ای، با اینكه می دانی كمك های دكتر ارسطا یا ارسطو فایده نداشته است، با اینكه می دانی عزیزالله مرده است. كتاب را می بندی و كنار می گذاری.

ممه می بیند كه سراپا گوشی و می گوید، «خانِم منَ فرساد كرماشا. رفتم مریضخانَهخانِم، به ای شاه چراغ، دو لگن جراحت و آب! پَلوش آب آورده بود. اما هنو بدبختِم عمرِشَ ندادَه بود شما. خُش گف برو پیش خانِم، مَ خُب مِشَم. مَ آمدم تران. بعد كاغذَ رسید. مَ دیدم خانِم گریه مِكُنَه اوُ مِخوانَه. گفتم: ای وای، بُوام[7] بسوزَه، چیه؟ به آغا سلطان بگو. به ممت بگو. نگف. گفتم: مَیه مَ نامحرمم؟غلامحسین بِشِم[8] گف. كاغذَ خواندَه بود. گف: ننَه، داشیم مُردَه كه خانِم گریه مِكُنَه. گفتم: ووی جگرت بیا پاییننگو. گف: والله داشیم ایطو شدَه

و به نظرت می آید كه دكتر ارسطا یا ارسطو بی عرضه بوده؛ به نظرت می آید اگر عزیزالله تهران بود و كرمانشاه نبود خوب می شد و نمی مرد.

ممه سرش را چند بار بالا و پایین می برد و می گوید، «او بدبختِمَ هَمَه مخواسن. ایران مگف كاش مَ مرده بودم، عزیز نمردَه بود. ایران هنو هسش. كرماشاسباز لبش را به علامت تأثر جمع می كند و آه می كشد و می گوید، «نُچ، خانِم ایرانَ بَشِ[9] عزیز گرف. دو شب مانده بود از كرماشا را بیفتیم، خانِم گف: حالا ما مِریم، تو دیه نیسی، خُ عزیز زن مِخواد. برو دختری بَشِش عقد كن. گفتم: ووی ووی مَ نَمیتانم. خانِم او بدبختِمَ خواس، بِشِش گف: عزیز، كیه مِخوای بَشِت بگیرم؟ گف: ایرانَ كه میا خیاطی می بَرَه. خانِم به مَ گف: با خاور خانِم مری سراغ ای ایران. به حسن آقام مِگی یه من برنج بار بذارَه اوُ مرغ، اوُ عقدش مِكنی. مَ جارو پاروشَ كردم، حسن آقا غذاشَ بار كرد. فرداش ما كشیدیم برا تبریز. یتیمامَ گذاشتم كرماشا و دنبال تو را افتادم. بلقیسَ خُ فرسادَه بودم خانهٌ شوهر. نعمتِم در دكان سیگار فروشی داشی حبیبش بود. غلامحسینِم خانِم باشِمان آوردهشت سالش بود. خانِم فرسادش اكابر. تاریك روشن مِرَف. خانِم باشِم دعوا مكرد مگف: باز بچَه رَ گُسنَه فرسادی رف؟ مگفتم: ووی دربند نباش خانِم، اوجا یه چیزی مخورَه

 حبیبَ تو ندیدی خانِماز هووم بود، اما خُ مَ بزرگش كردم. هووم شیت[10] بود

منتظر می مانی كه ممه دو كلمه هم از بلقیس بگوید. چون تو بلقیس، دختر ممه را هم ندیده ای، ولی ممه هیچ نمی گوید. تو می دانی كه بلقیس هم مثل عزیز در خیلی بچگی تو مرده است و همیشه تعجب می كنی كه ممه از بلقیس كم یاد می كند. فقط گاه به عروسیش گاه به مرگشبی شادی، بی اشك، بی آهاشاره می كند. نعمت و غلامحسین را به اندازهٌ خود ممه می شناسی. غلامحسین تو را به مدرسه برده و آورده است و نعمت را بیمارستان خوابانده ای كه تریاكش را ترك كند. بچه های غلامحسین به تو می گویند عمه و نعمت اصلاً زن نگرفته است.

ممه هنوز دارد حرف می زند. می گوید، «تبریز چند ما ماندیم. حسن آقا باشِمان نیامد. خانِم بشِش گف: با ما میای؟ گف: نه مرم پیش مادَرِم. زن داییم به مَ گف: خانِم زی اسپانَ[11]، مِرَه سفر، باشِش مِری؟ گفتم: ای وای مِرَم

چند بار به صدای بلند می پرسی، «پس حسن كی دوباره پیش ما برگشت؟»

و ممه می گوید، «هَه؟ با منی رولَكَم؟» موهایش را پشت گوشش می زند شاید بشنود و تو یكبار دیگر فریاد می زنی و سؤال را تكرار می كنی. ممه با نومیدی سرش را تكان می دهد و می گوید، «ممت دِیه پیر شدَه. قوزِش در آمَدَه

و تو، همهٌ محبتی را كه در دلت به ممه داری، توی چشمت می ریزی و به قوز پشت ممه نگاه می كنی و از سؤالت چشم می پوشی و به خودت وعده می دهی كه از خود حسن یا مادر بپرسی، و با اشارهٌ سر به ممه می گویی، «فكرش را نكننه فكر سؤالی را كه كردم، نه فكر قوز پشتت راحرفت را بزن. »

و ممه با ذوق می گوید، «مَ رفتم. حسن آقا نیامد. رف كربلا. پیش ننش. هار شدَه بودوالله! نه والله، هار نبود. حیا داش. بعد از ظهر زیر یه كرسی مِرفتیم. با شوال می نشس و پا مِشُد. پاشَ مَ ندیدمهرگز

و تو با لبخند معنی داری به ممه می گویی، «ای كلك! حیای حسن چندان هم باب دندانت نبود. بدت نمی آمد لاسی باهت می زد

ممه می بیند و بی صدا می خندد و می گوید، «خُ مَ چاق و مَس بودم. جوان بودم. اما آدِمای او روز حیا داشن. مثه حالا كه نبود كورپَكَم. آدِمای حالا هَمِه شان هارَن. ای همَه آدِم از زیر دس مَ رد شد، مثه آدِمای حالا ندیدم. ووی ووی ووی! آدِمَ مِخورن! پدر آدِمَ مِگن! ای اسمال حیا ندارَهچِرت چِرت چِرت، میا و مره، سلامم نمیدَهووی! دیدی؟ چنی هارَه! چنی رو دارَه! خانش بِرُمَّه[12]! چنی مِخورَه! در و بان وازهرچه بخواد ِمِخورَه و مِبَرَهو سرش را تكان می دهد كه نشان بدهد خانم خانه باید قفل و بند داشته باشد و تو آه می كشی كه ممه ببیند حوصلهٌ شنیدن شكایاتش را از مستخدم ها نداری و كتابت را نگاه می كنی.

ممه حرفش را تعدیل می كند. می گوید، «خُ بخورَه، جوانَ. تُنَم چه كنیلابدی رولَكَمآدِم مخوای. ای از او كلفتَه كه داشتی خُ بهترَه، چه بود او زبیدَه

می گویی، «زبیده نبود، صغری بود

ممه نمی شنود و می گوید، «هَه؟ آری، زبیدَههمو كه چارقد و جوراب ابریشمی رَ برد و رف

و تو مطمئن می شوی كه مقصودش صغری است، ولی اصرار نمی كنی. و ممه می گوید، «خَرَّه به سر، به مَ مگف: خانِم موای پاشَ چه مِمالَه؟ گفتم: ووی جگرت بیا پایین! خانِم كی مو داش! تو تخم موریچه بمال تا دیه در نیا. خَرَّه به سر! خُ دزم بود

اخم ها را در هم می كشی كه ممه صحبت را عوض كند و آرزو می كنی كاش ممه می گذاشت بقیه دزدیشان را بكنند و دایم فكر خودش و خلق تو را پریشان نمی كرد و باز با كتابت تهدیدش می كنی. ممه برای اینكه دلت را به دست بیاورد، می گوید، «خانِمم یه وقتی كلفت دزی داش. مَ مگفتم: خانِم، والله ای دزَ. خانِم مگف: ووی آغا سلطان، تو همَه رَ دُز مكنی. مگفتم: والله دزَ. تا یه رو خانِم دید كبری مِرَه اوُ از جیبش روغن چِك چِك مِچِكَه! مَنَ خواس، گف: ووی آغا سلطانتو جیب كبری چیه كه مِرَه و مِچِكَه؟ مَ دیدم كشك بادمجانَ لای نان! خانش بِرُمَه، نكرده بود تو قزان ببَرَه

سیگار تازه ای روشن می كنی و راحت تر روی صندلی می نشینی كه به حرف های ممه گوش كنی.

ممه می گوید، «نكش رولَكَمچنی سیگار! سینت خراب میشَه. وقتی او بدبختِم عمرِشَ داد شما، مَ قیلان كشیدم. خانِم، روزی ده تا! به ای شاه چراغ، گریه می كردم و می كشیدم. خانِم یه رو قیلانَ انداخ دور. گف: بسَه دیه، چنی هاری! چنی رو داری! هِی هِی هِی، خانِم یادت به خیر! آی خانِم، كاش ملوچی[13] بودم بالای سرت خانِم!… تا تو بزرگ نشدی، مَ كفش مشكی پا نكردم. خانِم مگف: نه! بچم بغلشه، مشكی نپوشَه

و تو فلسفهٌ این كار را نمی فهمی و باز یادت می رود كه از مادر بپرسی.

«خانِم باشِم مرف بازار، بَشِم مخمل چش خروسی مخرید با كفش قهوه ای و روپوش سفیدابروهایش را با ذوق بالا می برد و می گوید، «هنو روپوش سفیدِتَ دارم. آخری رَ دارمو می خواهد پایش را زیرش جا به جا بكند و از درد ناله می كند.

و تو روپوش پرستاری ممه را، كه دیگر سفید نیست و زرد است، ته صندوق ممه دیده ای و نمی دانی مخمل چشم خروسی چیست، ولی فایده ای ندارد از ممه بپرسی.

ممه می گوید، «تبریز كه بودیم، تُنَ[14] بغل كردم بردم خانهٌ خالم. خالم تبریز بود. ما كه وارد شدیم برامان سینی توت دادن. حاج آقا داد مجید آقا آورد. مَ تُنَ بغل گرفتم و بردم. شیر دختر خالَمَ خوردی. دختر خالم زی اسپان بود، بِشِت شیر داد. خانِم گف: باشَهمیه شیر دختر خالت بدَه؟ نه والله خوبَه

می دانی كه خالهٌ ممه زن یك حاجی تبریزی بود و دختر خاله اش زن یك تاجر محترم است. همیشه تأسف خورده ای كه چرا ممه زن حاجی یا تاجر محترمی نشده است كه حالا سر خانه و زندگی خودش باشد و به جای تو بچه های خودش كنارش باشند. فكر می كنی اگر ممه زن تاجر محترمی بود، شاید بلقیس عزیز بود و عزیزالله نمی مرد؛ شاید پا و پهلوهای ممه درد نمی كرد

 ولی می دانی كه دختر خالهٌ ممه هم داغ دیده است و پا درد و كمر درد دارد.

ممه می گوید، «از تبریز زود كشیدیم[15]. مَ آبغُرَه جوشاندَه بودم، گَنُم پختَه بودم. خانِم گف: بذارشان و بریم. گفتم: ووی میه مشَه؟ همه رَ شبانَه كردم تو بطری درشانَ بَسَمهمه رَ بردیم و رفتیم

تو می خندی برای اینكه به ممه نشان بدهی حفظ اموال خانواده برایت اهمیتی ندارد و كار ممه كار عبثی بوده است. ممه می بیند و برایت ناز می كند و می گوید، «به مَ مِخندی؟ ریشخَنِم مكنی؟» و خودش هم می خندد و می گوید، «بَشِ خانِمم كه مگفتم مخندیدریشخَنِم مكرد. تو خیال كُ خانِمی. همه كارت به او رفتهنشس و برخاست، حرف زدنتخیال كُ خانِمی. خانِمم همی جفت تو حرف مزد، هَمَه گوش مكردن. یه رو خراسان تو ادارهٌ سرهنگ …»

این را قبلاً نشنیدی. می پرسی، «كجا؟» بعد متوجه می شوی مقصود ممه چیست و می پرسی، «ادارهٌ فرهنگ؟»

و ممه می گوید، «هَه؟ آری، ادارهٌ سرهنگ، خانِم پا شد و نقط كرد. هَمَه دَس زدن. او روزا مردم دور هم جم میشدن، كِرِمیسیون و ای چیزا كه نبود

لازم نیست بپرسی «چی؟»، چون می دانی كه ممه به تلویزیرن می گوید كرمیسیونهمانطور كه می دانی به رادیو می گوید رادیول و به پپسی می گوید فیستی.

ممه می گوید، «خراسان خوب جایی بود واللهخوب. از تبریز كشیدیم برا خراسان. از خراسان كشیدیم برا اصفهان   ای والله خوشا به حال او روزا. سیر و سیاحتا كردم رولَكَم، شهرا رفتم، گرتشا كردم، خوش دنیا بودم. اما زحمت تُنَم خیلی كشیدم. خیلی خیلی. كو به كو منزل به منزل باشِت آمدم. هف عصای پولادی، هف كفش آهنی بَشِت پاره كردم. هِی هِی هِی رولَكَم، تو كی قدر ممتَ مدانی؟چرا والله، تُنَم مدانیو آه می كشد و پهلوهایش درد می گیرد و می گوید، «اینام درد مكنَه. نفس كه مكشم درد مكنَه. دكتر بِشِم گف: آسفیری بخور و نمك میوَه. خانِم، مری بازار بَشِم بگیر

به ذهنت می سپری كه یادت بماند آسپیرین و نمك میوه بخری و سرت را تكان می دهی كه ممه ببیند برایش می خری.

ممه می گوید، «آری والله بگیر كورپَكَم. تو دِلِم مجوشَهبه پهلوهایش دست می كشد، «اینام درد مگیرَه. دیه پیر شدمده تا آسفیری و نمك میوَه

به صورت چروكیده اش و پشت برآمده اش نگاه می كنی و از اینكه بعضی اوقات حوصله ات از ش سر می رود و اوقاتت از ش تلخ می شود، خجالت می كشی. دلت می خواست در قدرتت بود و دوباره جوانش می كردی، ولی تنها كاری كه می توانی بكنی این است كه سرت را باز تكان بدهی و به رویش بخندی و اطمینانش بدهی كه برایش دوا می خری.

ممه هم می خندد، با صدای سرفه ایش، و می گوید، «به مَ مخندی؟چمدانم، بیستا آسفیری و نمك میوه

و تو می دانی كه پیری ممه را آسپیرین و نمك میوه علاج نمی كند. وحس گنگی كه از خیلی بچگی دلت را به درد آورده و به وحشتت انداخته است، حالا روشن و واضح وجودت را پر می كند: یكی از این روزها، وقتی بیدار می شوی، ممه دیگر نیست.

 

بازگشت

 

 [1] بچهٌ کوچکم

[2]  بچهٌ بچه ام

[3]  میرفتم خانقین کنگر بکنم

[4]  میرفتم خانقین با بار قاچاق / رﺌیس قاچاق دنبالم کرد/ گفتم من عروس ده بالام/ دختر کدخدای نو درون/ ای تو دست به روسریم نزن/ تا خودم شلوارم را در بیاورم.

[5]  آبستن بود

[6]  لجن به سر، خاک بر سر

[7]  پدرم

[8]  به من

[9]  برای

[10]  خل

[11]  زاﺌو، تازه زاییده

[12]  خانه اش خراب شود

[13]  گنجشکی

[14]  ترا

[15]  رفتیم یا اسباب کشی کردیم

از سایت مهشید امیرشاهی

اطلاعات

این ویودی در آوریل 9, 2017 بدست در Uncategorized، فرهنگ و هنر فرستاده شده و با برچسب خورده.

بایگانی

آوریل 2017
د س چ پ ج ش ی
 12
3456789
10111213141516
17181920212223
24252627282930

یادآوری

نشر مطالب تولیدی روشنفکر، با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.

اعلان

مجله روشنفکر از تاریخ ۲۰۱۷/ ۰۱/ ۱۵ در قالب «دوهفته نامه» منتشر گشته و ماهی دوبار به روز می‌شود.