مجله روشنفکر

مجله روشنفکر جایی برای ژرف اندیشیدن

ظلمات است بترس از خطر گمراهی/ در گستره فرهنگ/ ابراهیم هرندی

ebrahim-harandi

روشنفکر/ بخش اول/ ظلمات است بترس از خطر گمراهی( حافظ)/ اگرچه انسان جاندارِ تازه واردی در گستره گیتی ست و از انسان کنونی با ریخت ِامروزی اش بیش از صد هزار سال نمی گذرد، اما این جاندار نیز چون دیگر جانورانِ جهان، برگی از درخت هستی ست که بسیاری از عضوها و ویژگی های عاطفی، رفتاری و کرداری خود را از جانوران پیش از خود، بویژه پستانداراران وام گرفته است. از اینرو شناخت انسان و شیوه کارکرد ذهن وی، با چشمداشت به دریای بیکران نمای داده ها و یافته های جانور شناسیِ پستانداران، شدنی ست. تا پیش از پیدایش نگرش برآیشی هستی، پژوهش های انسان شناسی در پسزمینه ای از پیش پنداره های افسانه ای و دینی شکل می گرفت، زیرا که فیلسوفان، انسان شناسان، رفتارکاوان و کردار پژوهان، پیوندی میان انسان و جهان جانوری نمی دیدند و انسان را تافته ای جدا بافته می پنداشتند و برآن بودند که انسان شاهکارِ آفرینش است و همه جهان و پدیدارهای آن برای رفاه و خوشی وی پدید آمده است.

بسیاری از اهل اندیشه در دروان باستان و روزگاری پس از آن که “قرون وسطا” نام گرفته است، برآن بودند که میوه ها و سبزیجات و گیاهان و جانوران، همه برای خوشداشت انسان و پروار کردن او در جهان پدید آمده اند.1 هم امروز نیز، بسیاری از ملاهای مسلمان، همچنان بازتاب دهنده ی این باورند که نه تنها گیاهان و جانوران، که “خداوند ِ تبارک”، کوه و دره و دشت را نیز برای رفاهِ ما آفریده است. برای نمونه، آیت الله کاشف الغطا که یکی از پرسشگرترین ملاها در زمان خود بود، پرسیده است که چرا گیاهانی مانندِ نخود و لوبیا، دانه هایی را می پرورند که هیچ سودی برای خودشان ندارد و فقط برای خوراک انسان مناسب است؟ این ملای نادان هرگز نمی توانست دریابد که نخود و لوبیا، دانه های خود را برای پراکندن و پاشیدن تخمه خود در جهان ببار می آورند و نه برای آن که انسان با آن ها آبگوشتِ نخود و لوبیا بپزد!2

پنداره ی پیوندِ بی گسست همه جانداران با یکدیگر، از زمان داروین آغاز شد. چارلز داروین نشان داد که همه گیاهان و جانورانِ کنونی، پایاندادِ زیندگان گذشته اند و همگی ریشه در نخستین تکیاخته آغازین هستی دارند که بیش از سه و نیم میلیارد سال پیش پدید آمد. پذیرش ِاین پنداره، پیامدهای بزرگی در پی داشت. نخست این که همه زیندگان نیازهای اساسی همگونی دارند؛ نیاز به هوا، خوراک، نوشاک و زیستبومی سالم. برآیند این سخن آن است که اگر روزی زمین برای هریک از جاندارن کنونی زمینه زیستی مناسبی نباشد، برای هیچ یک نخواهد بود. یعنی اگر آلودگی آب و هوا بازتابی زیانمند بر یکی یا چند گیاه و جانور داشته باشد، این زیان با گردش در چرخه زیستی، همه زیندگان را گرفتار خواهد کرد. پس همه جانداران، سرنوشتی پیوسته و وابسته بیکدیگر دارند و اگر یکی از آنان براثر ندانم – کاریِ انسان، از گستره هستی بدرشود، ای بسا که حلقه های زیستیِ پیوسته بخود را نیز، به لبه پرتگاه نیستی بکشاند. پیامد نیکوی دیگر آن است که، اگر پادزهری برای پستانداری سودمند افتد، انسان نیز میتواند از آن بهره مند شود. این چگونگی سبب شده است که داروسازان بتوانند هر واکسن را نخست برروی پستاندارانی مانند موش، گربه، سگ و یا میمون آزمایش کنند و پس از وارسی همه زیان های آن برروی آن پستانداران آزمایشگاهی، آن را برای فیزیولوژی انسان سازگار سازند.

جدا انگاری فرهنگ و طبیعت، ریشه ای دیرین در تاریخ اندیشه دارد. غربیان از دیرباز، فرهنگ و طبیعت را رویاروی یکدیگر می پنداشته اند. در فرهنگ های شرقی نیز، جدال عقل و دل، نمادی از این چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبیعت و کوشش در شناسایی اندازه اهمیت هر یک در شکل گیری انسان و جامعه، رشته ای بسیار کهن و دراز دامن است. نیز این پرسش که آیا انسان پدیده ای طبیعی ست یا فرهنگی، از دیرباز در گستره انسان شناسی ذهن انگیز بوده است. انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسیار چشمگیر آن پس از سده نوزدهم میلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. یکی از پرسش های اساسی در آن روزگار این بود که چه چیزی انسان را در چنین جایگاهی نشانده است که اینگونه آسان برجهان و پدیده های آن چیره شده است و همه چیز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و نرم شونده و خمِش پذیر و ابزاری کرده است؟ پاسخ این پرسش همیشه؛ “فرهنگ” بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمین است که زمینه ساز شیوه ی زیستی آنان و گونه ی بهره وری از زیستبومشان برای سازگاری با آن و ماندگاری در آن است. این الگوها را سنّت های اجتماعی، آموزش و پرورش، دادگستری، بهداشت و ادبیات، اندک، اندک در هر نوزاد نهادینه می کنند و ریشه های ارزشی آن ها را در نهادِ او می نشانند و می کارند. جامعه شناسان و انسان شناسان برآن اند که فرهنگ، تنها ویژگی انسان است که او را از دیگر جانوران جدا می کند و از جهاتی، او را در جایگاهی “برتر و بهتر” از آنان می نشاند.

پُرنما شدن ِ نقش فرهنگ با آغاز انقلاب صنعتی اروپا سبب شد که فرهنگ شناسی پس از سده هیجدهم میلادی گستره ی چنان فراگیری شود که از دل آن چند رشته آکادمیک مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، قوم شناسی و بوم شناسی پدید آید. نخستین جامعه شناسان اروپایی مانند؛ اگوست کنت، امیل دورکهایم، کارل مارکس، هربرت اسپنسر و ماکس وبر، همگی انسان را برساخته ای اجتماعی می پنداشتند. دورکهایم برآن بود که نه تنها همه رفتارها و کردارهای انسان فرهنگی و اجتماعی ست، بلکه کنش ها و کوشش های فیزیولوژیک تن انسان نیز پیرو قراردادهای اجتماعی هستند. دورکهایم نمونه این چگونگی را گرسنه شدن انسان در هنگام نهار و شام می دانست که هریک برساخته ای شرطی – اجتماعی ست و فیزیولوژی خوردن و نوشیدن را با زمانی ویژه پیوند داده است. آن که با ساعت از خواب بیدار می شود و بخواب می رود و نهار و شام می خورد، نیاز غریزی تن به خوراک و نوشاک را در چنبر قرارداری اجتماعی می چپاند و شکل می دهد. نیز چنین است داستان به زنجیر کشیدن نیازهای جنسی در قاب ها و قالب های سنت های دینی، قومی و اجتماعی. جامعه شناسان برآن اند که دگرگونی آداب و رسوم و سنت های هر جامعه، نشان از اجتماعی بودن آن ها دارد. در جایی پدرسالاری بر جامعه حاکم است و در جایی دیگری مادر سالاری. یک جا تک همسری جرم است و یک جا چند همسری. رفتارها و کردارهای برخی از قبائل کهن، هرآنچه را مردم در جاهای دیگری بسیار طبیعی می پندارند، به پرسش می گیرد. برای نمونه در میان در فرهنگ های اینکا، و ازتک در آمریکای لاتین و اعراب پیش از اسلام و نیز بسیاری از قبائل آفریقایی، قربانی کردن نوزدان برای بیرون راندن نیروهای اهریمنی از زندگی، سنّتی نیکو پنداشته می شد. در هندوستان، سنت ساتی، زنان هندو را وادار می کند تا پس از مرگ شوهرانشان خود را در آتشی که پیکر بی جان او را می سوزاند، بیندازند. درآفریقا بسیاری از زنان، نوزادان خود را به خویشاوندان خود می سپارند و خود راهی کشور دیگری برای کارکردن می شوند و گاه هر چند سال یکبار به دیدن کودکان خود می روند. بسیاری از عشایر در خاورمیانه، در هنگام قشلاق سالیانه خود، سالمندان را خود نمی برند و با دخیره چندی خوراک و نوشاک، آنان را تا زمان بازگشت تنها می گذارند و با این کار، آنان را بکام مرگ می فرستند. بسیاری از مسلمانان، حساس ترین یاخته های گزارشگر لذت جنسی را در نوزادان خود در کودکی با ختنه، می برند تا از زیاده روی آنان در کیفیدن از آمیزش جنسی جلوگیری کنند. کاهنان و مرتاضان، همه خواهش های دلخواه و شورآفرین و خویشخوشخواهانه را در خود سرکوب می کنند تا آتشِ سرکشِ شهوت را در نهادِ خود خاموش کنند و مهارِ هوای نفس را بدست خود گیرند. جامعه شناسان این همه را نشانه هایی از ساختار اجتماعی کُنش های فیزیولوژیک انسان می دانند و برآن اند که همه کردارهای درونی و برونی انسان، شالوده ای اجتماعی و فرهنگی دارد. هم نیز، رفتارهای زاد و رودی. کوشش درباروشدن و زایش به پیروی از آئینی ویژه و یا خودداری و پیشگیری از آن به پیروی از دین، آئین، سّنت و یا پیشنهاد حزب و حکومت.چنین است که مردم شناسان، جهان را بازتاب بیرونی فرهنگ انسان می دانند. از این چشم اندار، انسان کنونی زاده تمدن خویش است. تمدنی که خود نمادِ فیزیکی فرهنگ اوست.

البته انسان شناسی، تنها شناسایی فرهنگ و بازتاب های آن بر ساختار شیوه نگرش انسان و رفتارها و کردارهای او نیست. بخش دیگری از این رشته، پرداختن به زمینه های غریزی کردارهای انسان و ریشه یابی آن ها در جهانِ جانوری ست. این رشته کردار شناسی زیستی، (Ethology) نام دارد که گستره بررسی و پژوهش در زمینه های زیستی و بیولوژیکِ رفتارها و کردارهای جانوران است. دانش های اجتماعی مانند؛ جامعه شناسی، مردم شناسی، انسان شناسی، زیستبوم شناسی و فرهنگ پژوهی، به بررسی و شناسایی جهان برون ذهنی انسان می پردازند. اما کردار شناسی زیستی و رشته دیگری بنام روانشناسی تطبیقی3، حوزه های بررسی انگیزه های درونی و ژنتیک رفتارها و کردارهای جانوران هستند. این دوشاخه از دانش، در ستیز و هماوردی با یکدیگر کار نمی کنند، بلکه کاربُری آن ها مانند دولبه یک قیچی ست.

پرداختن به کردارهای جانوران و کوشش در ریشه یابی آن ها، ریشه ای دیرین در تاریخ دانش انسان دارد. در روزگاران گذشته، پیامبران، فیلسوفان، افسونگران و دامداران، همگی نیم نگاهی به چیستی و چرایی رفتارها و کردارهای جانوران می انداختند تا شاید از آن ها در راستای کار خود سود جویند. پیامبران خوش می داشتند که بتوانند همه جنبندگان را به تور آئین خود بیندازند و پیروان بیشتری داشته باشند. اما چون این کار شدنی نبود، در زمان هر پیامبری، افسانه های زیادی درباره توانایی های پیامبران پیشین در فرمانروایی بر جانوران ساخته می شد. افسانه سخن گفتن سلیمان با جانوران و یا میزبانی کردن نهنگ از حضرت یونس و یا عصای موسی که در زمان نیاز، ماری بزرگ می شد، همه در راستای این آرمان ساخته شده اند تا توانایی های افسانه ای پیامبران را دامنه ای گسترده تر دهند. فیلسوفان نیز مقایسه کردارهای جانوران با انسان را زمینه مناسبی برای پاسخ یابی به پرسش های خود درباره چیستی گفتمان هایی چون؛ آگاهی، روان، هشیاری، اختیار، دادگری، مهربانی، ایثار، زبان، دل، دین، خشم و هر آنچه انسانی پنداشته می شود، می دانسته اند. دامداران، افسونگران، ماربازان، کبوتربازان و معرکه گیران نیز همیشه و در همه سرزمین ها، خود را دانش آموزان گستره کردارشناسی عامیانه جانوران و خُبره کار در این حوزه می دانسته اند.

اما کردار شناسی زیستی بمعنای رشته ای آکادمیک و نهادینه، برآیندی از روزگار روشنگری ست. این رشته، در راستای این پرسش فراگیر در سده هیجدهم و نوزدهم میلادی شکل گرفت که؛ انسان چیست و چه چیزی او را از جانوران دیگر جدا کرده است و از ” بودنِ با طبیعت”، به “بودنِ در طبیعت” روانده است؟ این پرسش خود بازتاب دستاوردهای صنعتی و تکنولوژیک در آن سده هاست که به یکباره، توانایی انسان را در دستکاری طبیعت و مهارکردن آب و خاک و هوا، هزار چندان کرد. کردار شناسان زیستی برآن بودند که این سخن که؛ فرهنگمندی یا زبان یا توانایی ابزارگری، انسان را از جانوران دیگری جدا می کند، نیم پاسخی بیش نیست زیرا که باز این پرسش پیش می آید که چرا تنها انسان به آن ویژگی دست یافته است؟ کردار شناسی زیستی، ریشه در دانش ِجانور شناسی دارد و نخستین راهیانِ این رشته، جانور شناسان نامداری چون نیکولاس تینبرجن، کانرد لورنِز، کارل وان فریش،4 همگی از جانورشناسان بزرگ روزگار خود بودند. این کسان برآن بودند که برای شناسایی رفتارهای و کردارهای انسان نمی توان تنها به راه ها و رسم ها و باورها و آئین های گروه های انسانی پرداخت، بلکه باید دامنه پژوهش برای شناسایی این رفتارها و کردارها را تا بررسی کُنش ها و واکنش های کرداری خویشاوندان زنده برآیشیِ انسان یعنی پستانداران گسترش داد. این گونه بود که کردار شناسانِ زیستی، اساس کار این رشته را کندوکاو در جهان جانوران برای ریشه یابی کردارهای انسان دانستند. در پی این چگونگی، روانشناسان تطبیقی نیز، شناسایی ژرفساخت روانی انسان را تنها با چشمداشت به برآیندهای رفتاری و کرداری جانوران شدنی دانستند و این گذاره فلسفیِ کهن را که ذهن انسان لوح پاک است، نادرست پنداشتند.

پیش از پیدایش این رشته ها، انسان شناسی در گستره فلسفه پژوهیده می شد. از روزگار باستان تا اوان سده نوزدهم میلادی، رده بندی پدیدارهای جهان با ساختاری هرمی پنداشته می شد. در این ساختار که پیشنهادِ ارسطو فیلسوف یونانی ست، انسان بر تارک هرمِ هستی جا دارد و ارزشمندتر از همه جانوران و گیاهان دیگر است. پس از او، جانوران خوشگوشتِ اهلی جا دارند و سپس میوه ها و سبزیجات و سپس تر گیاهان و جانورانی که سود چندانی برای انسان ندارند. این ساختار ذهنی رده بندی زیندگان را سردمداران کلیسا در قرون وسطا شکلی دینی دادند. در این بازسازی، خدا بجای انسان برتارکِ آن هرم نشست و پس از او چهار ابر فرشته برگزیده وی؛ جبرائیل، عزرائیل، میکائیل و اصرافیل. پس از آن ها، فرشتگان کوچکتر و سپس پیامبران وقدیسین و خورشید و ماه و ستارگان و شاه و درباریان و سپس تر عالمان و صنعتگران و نیکوکاران و مردم عادی و در رده های پس از آن جانوران و گیاهان و سنگ و خاک و کوه و دشت.در رده بندی دینی هرم هستی، از خدا تا خاک، نیمه بالایی آن هرم را تشکیل می دهند و نیمه زیرین آن جایگاه فرشتگانِ رانده و منده و رسوا مانند؛ ابلیس و دیوان و ددان و جنیان و دوزخیان و درافتادگان به جایی که، “اسفل السافلین” خوانده می شود، هستند. اربابان کلیسا برآن بودند که این ساختار از آغاز آفرینش تا جاودان همگون خواهد ماند. البته آنان که در رده های زیرین هستند، می توانند با دست یازی به بالا دستی های خود، یعنی خدا و پیامبر و قدیسین و نیز نیایش و نیکوکاری، امیدوار باشند که در آن جهان، جایگاه بهتر و برتری بیابند.

ساختار دینیِ هرم هستی، خالی از آگاهی از گفتمانی بنام فرهنگ بود، زیرا که رفتارها و کردارهای انسان برآیندهایی از ذات او پنداشته می شدند. این نگرش را برای نخستین بار در سده نوزدهم میلادی، تئوری ژان ببَتیست لامارک به چالش کشید. تئوری لامارک، دو گزاره بسیار تازه داشت: نخست آن که هر بخش از کالبدِ جانوران را شیوه کاربردِ آن ها دگرگون می کند. دیگر آن که آن دگرگونی ها، از هرنسلی به نسل های بعدی سپرده می شود. لامارک، گردنِ زرافه را نمونه ی روشنی از این چگونگی می دانست و برآن بود که گردن کشیِ زرافه، در هر نسل برای خوردن برگهای بالایی درختان، اندک اندک گردن این جانور را به شکل امروزی اش در آورده است. اگرچه گزاره دوم این تئوری درست نیست و آموزه های هرنسل با او به گور می روند اما بهر رو، آغازِ نگرش تازه ای به رفتار و کردار جانوران در جهان بود زیرا که در پی یافتن دلایل مادی، زمینی و خِرَدپذیر آن رفتارها و کردارها بود و کارکرد آن ها را با چشمداشت به نقش و شیوه کاربردشان بررسی می کرد. نیز، برای نخستین بار، به نقش زیستبوم در شکل گیری کُنش های زیندگان اشاره می کرد. گرفتاری اساسی تئوری لامارک این بود که وی چیزی از شیوه سپارش آموزه هایی که امروزه ژنتیک خوانده می شود، ازنسلی به نسل دیگر نمی دانست. این نکته تنها دلیل برتری تئوری برآیشی داروین بر لامارک است. البته دانش ژنتیک سال ها پس از مرگِ داروین پدید آمد، اما وی با تاکید بر مکانیزم گزینش خودبخودی طبیعی، چگونگیِ برآیشِ ویژگی های کالبدی و کرداری گیاهان و جانوران را نشان داد. این چگونگی را پژوهش های دانش ژنتیک، سال ها پس از آن تایید کرد.

کردارشناسان، چارلز داروین را نخستین کردار شناس مدرن می دانند. داروین در کتابی بنام؛ ” بیانِ عاطفه در انسان و جانوران”،5 کوشید تا اهمیت ریشه های غریزی بسیاری از رفتارهای عاطفی جانوران را پُرنما کند و به گستره آگاهی جانورشناسان بکشاند. کوششی که وانهادِ پایانیِ آن، دانش کردارشناسی بود.

از چشم انداز کردار شناسی، انسان جانداری از دسته میمون ها در رسته پستانداران است. دسته میمون ها شصت و پنج میلیون سال پیش از رسته پستانداران جدا شده است و شیوه زیستی دیگری در پیش گرفته است. ویژگی فیزیکی میمون ها که آن ها را از پستاندارانِ دیگر جدا می کند، این هاست؛ مغز بزرگ نسبت به حجم بدن، دستان ابزارگرِ و چندکاره، چشمان نزدیک بهم و سه سویه بین و دستگاه گوارشِ کُندکار. این ویژگی ها، زمینه ساز ساختار ذهنی و روانی ویژه ای شده اند که پستاندارانِ دیگر از ان ها بی بهره اند. مغز بزرگ، حافظه بزرگ و انبانی را ساخته است و دستان چابک و جلدکار، ابزارگری را ممکن کرده است. چشمان دوربین و سه بُعدی- نگر با دیدی رنگی، بینایی میمون ها را بر دیگر حس های پنجگانه آن ها برتری داده است و شکار را آسان کرده است و به چیرگی بر جانوران دیگر راه برده است. ویژگی های دیگر پستانداران این است که زاد و رود می کنند6، و تا چندی پس از زایش، ناگزیر از پرستاری و نگهداری زادگان خویش اند. آن ها همچنین تنها آرواره پایینی شان تکان می خورد.

بسیاری از ویژگی های روانی انسان نیز، ریشه در رفتارها و کردارهای پایدارِ برآیشی پستانداران دارد. پستانداران جانورانی خونگرم، سرماگریز، زودرنج، گروه زی و آب وخاک پرست اند. آنان همچنین تاب چندانی برای درد کشیدن ندارند و دردِ هماره و بی گسست، آنان را زودتر از جانوران دیگر از پا در می آورد. انسان نیز همه این ویژگی ها را دارد. اما توانایی این را نیز دارد که در پرتو آموزش و پرورش، آگاهانه، دست از پرستش خاک و خون بردارد و با نگرشی جهانی، خود را شهروند جهان بداند. او همچنین می تواند تب و تاب ِ درد را با داروهای دردکاه، کنترل کند. یکی از کاستی های برآیشی انسان در این راستا، قبیله گرایی ست که ریشه در برآیش خوی گروه زیستی انسان دارد. این خوی، هم زمینه زیستن انسان با دیگران (قبیله، قوم، وطن) را برایش فراهم میآورد و هم زمینه ستیز و کشُتن و کشُته شدن را. آزمایش های چندی نشان داده است که شیمایه بسیاری از بخش های مغز انسان، با پا گذاشتن او به جمع، به یکباره دگرگون می شود. تپش قلب، آهنگ خیزو ریزِ خون در رگ ها، فشار خون، دمای بدن، میزان نم ِ پوست، امواج مغناطیسی مغز و روندِ فرودم و بازدم، همه با پیوستن انسان به گروه ، یعنی پاگذاشتن به جایی که گروهی دیگر از انسان ها درآن جمع اند، دگرگون می شوند. البته اندازه این دگرگونی ها، پیوندی نزدیک با نوع و شکل و کارِ گروه و نیز جنس، سن، جایگاه فرد در رده بندی های اجتماعی، شخصیت، دانش و نیازهای وارد شونده دارد.

پستانداران جانوارنی گروه زی و اجتماعی هستند و زندگی گله ای دارند و زیستن و شکارکردن و گذرانِ زمان در کنار همدیگر را خوش می دارند. انسان نیز جانوری اجتماعی ست و دور بودن از دیگران برای او چنان آزار دهنده است که از دیرباز، گرفتن زندگی اجتماعی از بزه کاران با بازداشت و به زندان انداختن آن ها و تبعید، مجازات پنداشته می شده است. امروز نیز به زندان انداختن، بویژه در سلول انفرادی، در همه جای جهان پادافره ای گران پنداشته می شود.

مغز انسان در هنگام پیوستن وی به گروه دلخواهی که او آزادانه بدان می پیوندد، هورمون های “آکسی توسین”، و، “وسوپرسین”، در مغز می پراکند. این هورمون ها، انسان را آرام و رام و شادمان می کنند و بارِ سنگین هستی را از روی دوش اش برای چندی برمی دارند، آنچنان که وی گذرِ زمان را فراموش می کند. این هورمون ها با رفتارهایی که برمی انگیزند، پیوستن به دیگران و مهرورزیدن و کوشش در راستای کردارهای گروهی را در انسان ارجمند می کنند و چون چسبی هستند که فرد را به فرد و یا افرادِ دیگر در گروه، قبیله، قوم، سازمان، حزب، انجمن، گنگره، همایش، مجمع، مسجد و هر کانونی که منش ها و روش ها و هدف های گروهی دارد، پیوند می دهند و به او هویتی گروهی می بخشند7. گرایش قبیله ای، زمینه ساز گرایش های قومی، دینی، حزبی و آب و خاکی ست. ریشه بسیاری از جنگ ها را در این گرایش می توان پی جُست. این گرایش همچنین زمینه ساز همه ی دگرستیزی هاست که با نام خدا، دین، ناموس، ملت، انسانیت، اخلاق، کرامت انسانی، میهن پرستی، سنت گرایی، دیو ستیزی، پاکسازی و برچسب هایی از این دست، بسیارانی را بکام مرگ می فرستد.

ریزش هورمون های آکسی توسین در مغز انسان، عواطف مهر و دوستی او را برمی انگیزد و او را نسبت به عواطف دیگران نیز حساس تر می کند. پژوهش های چندی نیز، اشاره به بازتاب آن افزایش ِ کشش جنسی میان زن و مرد و نیز بالابردن در اعتماد به نفس ِ بیشتر و درگیر شدن در کارهای گروهی کرده اند.

یکی دیگر از ویژگی های رفتاری پستانداران، خوکردن و دلبستنِ به نزدیکان خود و نیز، نیازِ نوزادان آنها از به بودن با مادر و یا پرستار است. این نزدیکان که بسی بیش از بسیاری از زمان ها خویشاوندان هستند، هسته های خانواده و قبیله و قوم را تشکیل می دهند. اگر چه جوجه پرندگان نیز که جانورانی تخم گذارند، هنگامی که سراز تخم در می آورند، به هرکس که نزدیک آنان است دل می بندند، اما این دلبندی دیری نمی پاید و تا زمانی که پرنده توانایی پرواز ندارد، پا برجاست. اما دلبستن و رشته مهر و ماندگاری بنیاد کردن برای بسیاری از پستانداران از گونه دیگری ست. توله سگی که از 2 تا 6 هفتگی از مادر خود جدا می شود و بدست انسان پرورش می یابد، پرورندگان خود را پدر و یا مادر خود می پندارد و با دوری از آنان افسرده می شود. نیز بره هایی که از 4 تا 6 روزگی از مادر جدا می شوند، به نگهدارنده خود چنان خو می کنند که می خواهند شبانه روز در کنار آنان بسر برند و بخوابند.

پس آیا فرهنگ برساخته ای اجتماعی ست و یا بازتاب طبیعت انسان است و ریشه های ژنتیک دارد؟

یادداشت ها:

.1این بیت از نظامی گنجوی، گویای این باور قرون وسطایی ست؛

نروید بر زمین هرگز گیاهی

که ننوشته است بر برگش دوایی.

هم نیز این دوبیت از گلستان سعدی:

ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند

تا تو نانی به کف آرید و به غفلت نخوری

همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

1. شیخ جفعر کاشف الغطاء از “اعزه علمای اعلام و جج اسلام” بود که دویست سال پیش در نجف می زیست. وی برآن بود که خداوند برای انسان، بقول امروزی ها، سنگ تمام گذاشته است و همه اسباب رفاه و آسایش وی را در جهان فراهم آورده است و آفریده است! این گونه پنداره های موهوم و قرون وسطایی را در آثار بسیاری از ملاهای امروزی از جمله مرتضی مطهری نیز می توان یافت.

2.Comparative psychology

Karl Von Frirch, Konrad Lorenz & Nicholaas Tinbergen.3

این سه در سال 1973 میلادی، برای پژوهش های ارزنده خود در رشته

کردار شناسی، برنده جایزه نوبل در رشته فیزیولوژی شدند

.

4. The Expression of Emotions in Man and Animals.

5. البته تنها پستانداری که تخم می گذارد، تمساحی بنام پلاتی پوسِ اُردک منقار است که در استرالیا می زید. این تمساح، بازمانده دایناسورها در روزگار ماست. زینده ای که از دروان پیچ برآیشی گذر از تخم گذاری به پستانداری، گذر کرده است و خود را به این روزگار رسانده است.

6.برای آگاهی بیشتر این درباره، نگاه کنید به این مقاله در لینک زیر:

http://www.psychology.sunysb.edu/attachment/online/inge_origins.pdf

…………

ظلمات است بترس از خطر گمراهی/ بخش دوم

(حافظ)

در بخش نخست گفتیم که جدا انگاری فرهنگ و طبیعت، ریشه ای دیرین در تاریخ اندیشه دارد. غربیان از دیرباز، فرهنگ و طبیعت را رویاروی یکدیگر می پنداشته اند. در فرهنگ های شرقی نیز، جدال عقل و دل، نمادی از این چگونگی ست. در فلسفه غربی، برابر گذاری فرهنگ و طبیعت و کوشش در شناسایی اندازه اهمیت هر یک در شکل گیری انسان و جامعه، رشته ای بسیار کهن و داز دامن است. نیز این پرسش که انسان پدیده ای طبیعی ست یا فرهنگی، از دیرباز در گستره انسان شناسی، ذهن انگیز بوده است.

انقلاب صنعتی اروپا و دستاوردهای بسیار چشمگیر آن پس از سده نوزدهم میلادی، نقش فرهنگ در زندگی انسان را پُرنماتر نمود. یکی از پرسش های اساسی در آن روزگار این بود که چه چیزی انسان را در چنین جایگاهی نشانده است که اینگونه آسان برجهان و پدیده های آن چیره شده است و همه چیز آن را در راستای سود و رفاهِ خود سربراه و خمش پذیر و ابزارگون کرده است؟ پاسخ این پرسش همیشه؛ “فرهنگ” بود. مراد از فرهنگ، همه اُلگوهای رفتاری و کرداری مردم هر سرزمین برای رویارویی با زیستبومشان است که از راه آموزش و پرورش از نسلی به نسل دیگر سپرده می شود.

پس از پیدایش نگرش برآیشی در گستره آکادمیکِ مدرن، پژوهش هایی در حوزه کردارشناسی و جانورشناسی، این پرسش را دامن زد که اگر برخوردِ جانوران با زیستبومشان ریشه در الگوهای رفتاری و کرداری غریزی دارد، آیا پرتوی از این چگونگی را در ساختار و بافتارِ رفتاری و کرداری انسان نیز می توان یافت؟ هرگونه پاسخی به این پرسش، واتاب های ژرفی می توانست داشته باشد. اگر پاسخ “آری” می بود، آنگاه پاسخ دهنده باید می پذیرفت که فرهنگ انسان نیز بازتابی از ساختار غریزی اوست. اما اگر پاسخ “نه”، می بود، انسان، بیرون از رده جانوران پنداشته می شد و نگرش برآیشی دربرگیرنده وی نمی توانست باشد. البته پیش تر داروین به بانگ بلند، آشکارا گفته بود که همه ی رفتارها و کردارهای انسان، ازخوردن و خفتن و زادورود کردن گرفته تا کش و قوس های عاطفی و روانی او، همه در راستای کمک به سازگاری و ماندگاری وی در جهان برآمده اند. اما داروین درباره این نکته که آن همه غریزی هستند یا آموزشی، سخنی بمیان نیاورده بود.

در سال ۱۹۷۵ میلادی، ادوارد آزبورن ویلسون، حشره شناس نامدار آمریکایی، کتابی بنام؛ “زیست شناسی اجتماعی: سنتز نوین۱” منتشر کرد که جنجال انگیزترین کتاب در زمینه زیست شناسی در سده بیستم میلادی بود. نکته کانونی ویلسون در آن کتاب این است که رفتارها و کردارهای اجتماعی همه جانوران برآیندی از برآیش آنان است و برای سازگارتر ساختن زیستِ آنان در راستای ماندگاری بیشترشان برآمده اند. ویلسون در نگرش خود، حساب انسان را از جانوران دیگر جدا نکرده است و در بخش آغازین و پایانی آن کتاب، اهمیت پژوهش درباره رفتارها و کردارهای انسان به شیوه روشمندِ جانورشناسان را گوشزد کرده است و بر آن است که بررسی های جانور شناسی نشان داده اند که بسیاری از رفتارهای گیردارِ انسان مانند؛ خاک و خون پرستی، خویشخوشداری، ایثار، بیگانه ستیزی و رفتارهای زیانمند ِ گروهی، زمینه های برآیشی دارند و دگرگون شدنی نیستند. رفتارها و کردارهای انسان از دیدگاه زیست شناسی اجتماعی، برآیندی از نیازهای او به ماندگاری هستند و در پیوند با نیازهای ریستبوم اش پدید می آیند. یعنی که الگوی کرداری در پی رویارویی ِانسان با زیستبوم اش پدید می آید تا او را در سازگارتر شدن با آن زیستبوم و ماندگاری بیشتر در آن یاری کند و چون ریستبوم هر زینده، هماره در حال دگرگون شدن است، رفتارها و کردارهای انسان نیز چون جانوران دیگر، ناگریز از پیروی از ویژگی های زیستبومی خویش است.

زیست شناسی اجتماعی و گزاره های آن درباره انسان، موج های گرانی از واکنش های بسیار ستیزه جویانه از سوی بسیاری از رفتار پژوهان، رفتار شناسان و جامعه شناسان برانگیخت. برخی ویلسون را گوهر گرا خواندند و پیامدهای ناخوشایند نگرش او را بدو گوشزد کردند. برای نمونه، این که اگر کردارهای انسان بنیادهای برآیشی دارند و طبیعی هستند، چگونه می توان فردِ بزه کاری را که بفرمان ژن های خود دست به کاری – هرچند ناروا- زده است، مجازات کرد؟ نیز این که اگر فرهنگ را طبیعی بدانیم و زمینه های حقیقی نابرابری و تهیدستی مردم برخی از کشورها را نادیده بگیریم، آنگاه بدام نژادپرستی می افتیم و ناگزیریم که برخی از نژادها را برتر و بهتر و سازگارتر و ماندگارتر از دیگران بدانیم. ژرفای این ستیز چنان بود که شماری از ژن پژوهان، فسیل شناسان، و مردم شناسان، گروهی را برای بررسی و مبارزه با گزاره های زیست شناسی اجتماعی شکل دادند تا به خیال خود بازتاب نگرش ویلسون را در گستره آکادمیک کاهش دهند.

البته جدال بر سر نگرش ویلسون یک سویه نبود و دانشمندان بزرگی چون نوام چامسکی به پشتیبانی از آن سخن گفتند. چامسکی که دانشمندی نامدار در گستره زبان شناسی ست، در این باره نوشت که؛ “اگر دگرخواهانِ رادیکال، خواستارِ جهانی بهترهستند، نخست باید پنداره ای از ذاتِ پایدارِ انسان در ذهن خود داشته باشند، تا بتوانند در راستای رسیدن به جهانی که دمساز با آن ذاتِ است، مبارزه کنند. “جهانِ بهتر هنگامی معنا خواهد داشت که بدانیم که چرا چیزی را ارزشمند می انگاریم. باید بدانیم که آنچه را “بهتر”، می پنداریم، از چه رو و برای چیست؟” چامسکی همچنین برآن بود که دشمنان ویلسون درباره ذات گرایی او بزرگ نمایی کرده اند. ویلسون خود نوشته بود که آنچه در زیست شناسی حقیقت دارد، نباید زمینه ی گرفت و دادِ ما با دیگران و یا بنیادِ برنامه ریزهای دولت باشد. کار زیست شناس، برهنه کردن حقیقت است، چه زشت و چه زیبا.

ادوارد ویلسون در پی جنجالی که بر سر کتاب زیست شناسی اجتماعی درگرفت، در سال ۱۹۷۸ کتاب دیگری بنام؛ “درباره ی طبیعت انسان۲” منتشر کرد. وی در این کتاب، که چون کتاب پیشینِ او جنجالی شد، به بررسی ویژگی های رفتاری انسان و جامعه انسانی از چشم اندازِ برآیشی پرداخت. فشرده سخن ویلسون در این کتاب این است که رفتارها، کردارها و ویژگی های فرهنگی انسان را نمی توان بی چشمداشت به تاریخ برآیشی وی شناسایی کرد. تن و جان انسان و شیوه کارکردن آن در رویارویی با زیستبوم ویژه ای شکل می گیرد و الگوهای رفتاری و کرداری ویژه ای را پدید می آورد که به مجموعه آن ها فرهنگ می گویند. پس فرهنگ، در چارچوبِ مثلثِ انسان، برآیش و زیستبوم شکل می گیرد و معنا پذیر است. وی برآن است که کوشش های فلسفی و جامعه شناسیکی که فرهنگ را مفهوم مجردی می پندارند و زمینه های برآیشی و زیستبومی آن را نادیده می انگارند، به فرهنگ نگاهی افسانه ای- دینی دارند.

امروزه نگرش ادوارد ویلسون، بخشی از گستره بزرگتری بنام، “برآیش شناسی اجتماعی” است که دربرگیرنده روانشناسی برآیشی، رفتار شناسی برآیشی، زیستبوم شناسی و روانپزشکی برآیشی می باشد. از چشم اندازِ این گستره، فرهنگ با همه گوناگونی و پیچیدگی اش، خود برآیندی از طبیعت انسان است. گرایش های فرهنگی مانند، آئین، اخلاق، ایثار، خاک و خون پرستی، رده بندی مردم، نقش زن و مرد، ارجگذاری فلسفه و ادبیات و هنر، نیک و بد، نیز همه تراوه هایی از طبیعت انسان هستند که شیوه پیدایش و دگرگونی آن ها در هر سرزمین، این توهم را برای ما پدید می آورد که این گرایش های رفتاری و کرداری، هیچ پیوندِ یکراستی با ساختار ژنتیک ما ندارند. اما راست آن است که فرهنگ، شیوه چگونه زیستن انسان برروی زمین است و آنچه فرهنگی را از فرهنگِ دیگری جدا می کند، ویژگی های کاربردی آن است. برای نمونه، فرهنگ مردمان بیابان زی، فرهنگ سازگاری با کویر و گرما و کم آبی ست. اخلاق در چنان فرهنگی در راستای نکوداری آب و انباردن آن و کشت و کار زمانمند و صرفه جویی و گرما گریزی و آموختنِ فوت و فن کندن چاه و قنات و پروردن گیاهان و میوه های آبدار است. زیبایی نیز در چنان فرهنگی با همین ارزش های فرهنگی سروکار دارد. ببینید در زبان فارسی که زبان مردم سرزمین های نیمه خشک است، واژه “آب”، پیشوند و پسوند چه تصاویر شاعرانه ای شده است؛ آبان، آباد، آبوار، آبناک، آبگون، آبستن،آبرو، آبسال، آبگینه، آبنوس، آبی، آب و رنگ، خوشاب، گلاب، سراب و … این همه برای آن است که آب، در فرهنگ کویری این زبان، نماد تراوت و تازگی و پاکی و رویش و شادابی ست و همین که کسی بگوید؛ کبوتر تشنه از گلوی چشمه آب می خورد، بسیارانی آن را شعر خواهند پنداشت. دیگران نیز خواهند پذیرفت که این جمله به شعر نزدیک است.

واروی این چگونگی را در فرهنگ اسکیموها می توان یافت. در آن فرهنگ که بر روی برف و یخ شکل گرفته است، ماندگاری در گروی دورماندن از سرما و خیسی و زیان های پیایند آن است. اگر فردوس بیابان زیان، سرزمینی آبسال و سرسبز و خُنک، با نهرهایی روان و چشمه هایی جوشان و فوّار است، بهشت اسکیموها جایی گرم و خشک است که در میان میدانی از آتش با شعله های سربه فلک کشیده ای که روز و شب بسوی آسمان زبانه می کشند و تاریکا و سرمای جهان را روشن می دارند. این همان پنداره ای ست که بیابان زیان از دوزخ دارند. پرت نشویم.

اگر فرهنگ انسان ریشه در ذات برآیشی وی دارد، پس چگونه است که او نه چون چارپایان، زندگی گروهی و گله ای دارد و نه جایگاه وی در جامعه را زورِبازوی او تعیین می کند؟ چرا انسان با کاربردِ زبان به قراردادهای گوناگون اجتماعی و قانون و تشریفات و اخلاق و ادبیات و هنر دست یافته است؟ تعارف کردنِ خوراک و نوشاک به دیگران در جهان جانوری چه معنایی دارد؟ آرایش و ویرایش و پیرایش و ستایش را چگونه می توان از چشم انداز فرهنگ طبیعی توجیه کرد؟ جهان جانوری چگونه به درک زیبایی و لذت بردن از آن می رسد؟ اگر همه کشش ها و کوشش های انسان در راستای سازگاری و ماندگاری اوست، پس چگونه است که برخی گهگاه از این هدف سر باز می زنند و خودکشی می کنند. خدا، عشق، شعر، موسیقی، سوز و ساز، هجران، گذشت، مهربانی، روان گردانی، قهر و آشتی و گفتمان هایی از این دست را چگونه می توان در بیرون از چارچوب فرهنگ انسان مختار توجیه کرد؟ چه می گویی؟

پاسخ برآیش شناسان به همه ی آن پرسش ها این است که فرهنگ، تراوه ای برآیشی و فرهنگمندی، توانی سازگارانه در راستای ماندگاری بیشتر در جهان است. فرهنگ، دستگاهی برای آسان کردن زندگی انسان اجتماعی ست. این دستگاه، زمانی پدید آمده است که انسان برای ماندگاری در جهان نیاز به همکاری برای شکار و جدال با جانوران درنده و تنومند دیگر داشته است. برآیش فرهنگ، در گروی توانایی های مغزی بزرگی مانند، حافظه، ذهن و زبان است. تا زمانی که زمینه های زیستی این سه در مغز انسان نبود، از فرهنگ و برآیندهای آن نیز خبری نبود. همچنان که امروز چون جانوران دیگر ذهن و زبان و حافظه ندارند، همگی همانگونه می زیند، که پیشینیان آن ها در ده هزار سال یا صد هزار سال یا یک ملیون سال پیش.

همه آئین ها و راه ها و رسم های گوناگون فرهنگی که جامعه شناسان آن ها را به فرهنگ نسبت می دهند، برآیندی از شاخه های الگوهای برآیشی چندی هستند که نزدیک به بیش از ۷۰ میلیون سال پیش، در دوران یخبندان پلیستوسین۳ شکل گرفته اند. اکنون که سازگاری و ماندگاری انسان برروی زمین در گروی کارکردِ این الگوهاست، هریک به کردارِ پایدار برآیشی روگردانده است و در ژرفای ژنتیک انسان جا گرفته است. نمونه این چگونگی، حس درونی زنانگی و مردانگی و پنداره آن در ذهن انسان است. مردان و زنانی که خود را در تنی ناسازگار می پندارند، یعنی زنی که می پندارد که مرد است و به خطا در تن مردی زندگی می کند، خوب می داند که فرهنگ و آموزش و پرورش، نه تنها نتوانسته است به او بپذیراند که زن است، بلکه از همان اوان کودکی که لباس پسرانه برتن او کرده اند، در می یافته است که اشتباهی رُخ داده است و کسی آن را در نیافته است. این چگونگی، بخشی از داده های طبیعی انسان است که آموزش و پرورش و فشارهای فرهنگی و اجتماعی هیچ سودی در دگرگون کردن آن ندارند. واروی این چگونگی نیز، کوشش در بار آوردن کودکان به گونه ای ست که یا چیزی از فهرست الگوهای رفتاری و کرداری برآیشی آنان برداشته شود و یا چیزی بدان فهرست افزوده شود. نمونه این چگونگی، کوشش در پیش گیری از درگیریِ آتش عشق، میان سروران و بردگان، مسلمانان و کافران، فرزندان ارباب و رعیت و یا برهمنان و آلودگان است. نمونه دیگر، چله نشینی برای سرکوب کردن آتش هوا و هوس و شهوت با چله نشینی و بی خوابی و گرسنگی و ریاضت کشی جانکاه است که هیچ پایانداد سودمندی ندارد. در ادبیات فارسی، داستان شیخ صنعان، نمادی از پیروزی کردارهای پایدارِ برآیشی۴برسنت های طبیعت ستیز است.

نگرش برآیشی به فرهنگ، بازتابی از گسترش دانش ژنتیک در چند دهه گذشته است. پژوهش های چندی در آن گستره نشان داده اند که هر ژن، استراتژی ویژه خود را برای ماندگاری دارد. یکی از نمایه های این استراتژی، حسابگری برای سازگاری با زیستبوم و ماندگاری در آن است. کار ژن ها ماندن در جهان و گذر کردن از نسلی به نسل دیگر است. از چشم انداز ژنتیک، تنِ آدمی ابزاری برای پرورش و سپارش ِ ژن های او از اکنون به آینده است. از این رهگذر، هر نسلِ هر زینده، حلقه ای از زنجیره نژادی ست که گذشته را به آینده پیوند می دهد. حسابگری ژنتیک، یعنی این که اگر بتوان در هنگام خطر، ژن های فرسوده ی زنی ۵۰ ساله را فدای دختر ۵ ساله او کرد، این چگونگی گامی درست در راستای ماندگاری بیشتر ژن هایی ست که رو به آینده دارند و هنوز فرصت باروری نداشته اند. چنین است که مادر آن دختر، در هنگامِ خطر، آماده جانسپاری در راه نجات دختر خود می شود. این چگونگی همیشه آنی رخ می دهد و هیچ نیازی به اندیشیدن و درنگ ندارد. این استراتژی ژنتیک که در همه جانوران دیده می شود، زمینه ساز کردار پایداری برآیشی ویژه ای در انسان است که “از خود گذشتن”، خوانده می شود. همین یک استراتژی ژنتیک، سرچشمه بسیاری از کردارهای نیکوی انسانی مانند؛ گذشت، همدلی، همکاری، همراهی، پرستاری از کودکان و شهادت است. در جهانی که رقابت برای سازه های کمیاب سازندگی۵، یعنی هرآنچه جانوران برای ماندگاری نیاز دارند، بسیار توانفرساست، توانایی همکاری و همدستی و هماهنگی در کاری مانند شکار و یا کشاورزی و دامداری، توانایی انسان را برای بدست آوردن خوراک و نوشاک و پوشاک و هرآنچه برای ماندگاری مورد نیاز است، چند برابرمی کند. استراتژی ژنتیک از خود گذشتن، یکی از پایه های طبیعی اخلاق برآیشی ست.

از چشم اندازِ نگرش برآیشی، مجموعه استراتژی های ژنتیک در ژرفساخت نهادِ انسان، بنیادهای طبیعی رفتارها وکردارهای فرهنگی هستند. هر یک از این استراتژی های در گذار از هزاره های پُر خیزوخوابِ تاریخ برآیشی انسان، با سودِ آشکار و پنهانی که برای سازگاری و ماندگاری او داشته اند، سبب شده اند که دارندگانِ آن ها اندک، اندک بر دیگران در بهزیستی و دیرمیری پیشی بگیرند. برای نمونه، آنان که دارای ژن ایثارگری هستند که همکاری و همیاری و همراهی را میدان می دهد، دسترسی بهتر به خوراک و نوشاک داشته اند و زندگی درازتری از خودخواهان و تکروان و خود شیفتگان داشته اند. این چگونگی سبب شده است که نسل آنان نابود شود و تنها نسل گروه نخست بر روی زمین بمانند. این چگونگی را درباره زبان، ادبیات، موسیقی، دین، شوخی، خشم، خشونت، ترفندمندی و هرآنچه اجتماعی و فرهنگی پنداشته می شوند، می توان گفت. البته هریک از این پدیده ها در هر سرزمین ویژگی های بومی خود را دارد که از اهمیت چندانی برخوردار نیست. آنچه مهم است این است که همه مردم دنیا در همه سرزمین ها، برای نمونه، شوخ طبعی را خوش می دارند، اگرچه هرآنچه در جایی شوخی انگاشته می شود، می تواند در جای دیگر جدی پنداشته شود.

نگرش نوام چامسکی به زبان در دهه میانی سده بیستم میلادی و پرداختن وی به ساختار دستوری و پیوند آن با بنیادهای طبیعیِ توانِ آموزشِ زبان در مغز انسان، گام بزرگی در فرهنگ شناسی برآیشی بود. نخستین کتاب چامسکی با نام؛ “ساختار منطقی تئوری زبان” در سال ۱۹۵۵ منتشر شد. اگرچه درآن زمان هنوز زمینه های زیستی زبان در مغز انسان شناسایی نشده بود، اما چامسکی دریافته بود که آسانی فراگیری زبان در میان همه گروه های انسانی، نشان از زمینه طبیعی دارد و از نسلی به نسل دیگر سپرده می شود. از اینرو، چامسکی برای نخستین بار نوشت که همه مردم، ساختار زبانی همگون، فارغ از تفاوت های فرهنگی و اجتماعی دارند. یعنی که زمینه ی آموزش زبان در همگان یکسان است. این نگرش درست رویاروی تئوری پذیرفته شده زبان در آن زمان بود که زبان را آموختنی و فرهنگی و اجتماعی می پنداشت.۶

اگر در کنار نوزاد انسان، نوزادِ گربه و یا هرجانورِ دیگری را نیز بزرگ کنیم، نوزاد انسان اندک، اندک زبان باز می کند و سخن می گوید، اما نوزاد گربه نه. این ساده ترین آزمایش برای راست آزمایی تئوری چامسکی ست که زبان را دارای زمینه ای طبیعی می انگارد. وی برآن بود که درمغز انسان، چیزی بنام، ” دستگاه فراگیری زبان” (Language Acquisition Device)، وجود دارد که آموزش زبان را آسان می کند. این دستگاه، دستور زبان پایه را که چامسکی آن را دستور جهانی می خواند، در خود دارد.

تئوری چامسکی درباره زبان، راهگشای پرداختن به دیگر زمینه های زیستی فرهنگ از چشم انداز برآیشی شد. از آن پس، بررسی درباره موضوعاتی که تا پیش از آن نامناسب پنداشته می شدند، به گستره پژوهش های روانشناسی برآیشی کشیده شدند. موضوعاتی چون؛ تفاوت های میان زن و مرد، خشونت، هوش، عشق و …. پیش تر، بررسی وپژوهش درباره این مفاهیم به دو دلیل ناشایسته پنداشته می شد. نخست بهره برداری های سیاسی حکومت های فاشیست از برخی از اندیشه های برآیش شناسی و دیگر اخلاق لیبرالِ حاکم بر روزگار ما در اروپا. حکومت های فاشیست در گذشته، مانند نازی های در آلمان، با کژبرداری از تئوری داروین به روایتِ هربرت اسپنسر، برآیش هستی را که روندی افقی و ناارزشداورانه است، خطی عمودی پنداشته بودند تا با نگرش تبعیض گرایانه آنان همخوان باشد. از اینرو، آنان برایش هستی را “تکامل هستی”، انگاشتند. دیدگاهی تکاملی که از چشم اندارِ آن، انسان سفید پوست آلمانی، در بالاترین پله ی آن نشسته بود و رنگین پوستان و سیاهان را نژادهای فرودست تری از خود می پنداشت.

نکته دیگر آنکه چون نگرش سیاسی حاکم بر هر زمان، نهادهای دین، دانش، ادبیات و هنر را ابزارِ تایید خود می خواهد، شیوه کارکرد ِ این نهادها هماره با گیرها و گرفتاری های زیادی روبروست. از میان این همه، آزمایش ها و پژوهش های دانشی که در پی برهنه کردن حقیقتِ پدیدارهای جهان هستند و تن به تور ایدئولوژی و اخلاق حاکم بر زمان نمی دهند، به ناگزیر همیشه در تیررس پاسداران خود- گماشته فرهنگ حاکم بر زمانه هستند. این فرهنگ در روزگار ما فرهنگ لیبرال غربی ست که برخی از گزاره های آرمانی خود را پذیره های پرسش ناپذیر حقیقت می پندارد. روزگاری سردمداران کلیسا در برابر دانشمندانی چون گالیله و داروین می ایستادند و با جُستاوردهای آنان مبارزه می کردند. اکنون اربابان رسانه های غربی خود را پاسداران اخلاق لیبرال می دانند و بازتاب پژوهش های علمی را مُهرِتاییدِ پذیره های نگره های خود می خواهند. این گونه است که امروزه در حوزه های آکادمیک غربی، در بررسی زمینه تفاوت های میان زن و مرد، تنها به سازه های فرهنگی و اجتماعی بسنده می کنند. نیز آنکه گفتن و یا نوشتنِ این سخن که، خشونت بخشی از ساختار کرداری انسان است و کاربردِ بجای آن ماندگاری بیشتر انسان برروی زمین را سبب می شود، گره بر ابروی اخلاق گرایان لیبرال می اندازد.

—————-

یادداشت ها:

1. Wilson, E. O., (1975), Sociobiology: A New Synthesis. Cambridge, MA: Harvard University Press.

2. Wilson, E.O., (1979), On Human Nature, Cambridge, MA: Harvard University Press.

3. دوران یخبندان پلیستوسین نزدیک به دو میلیون سال پیش آغاز شد و تا دوازده هزار سال پیش دنباله داشت

4. Evolutionary Stable Strategy

5. Scarce Resources

6. Skinner, B.F. (1957). Verbal Behavior. Acton, MA: Copley Publishing Group.

http://www.behavior.org/resources/595.pdf

ظلمات است بترس از خطر گمراهی/ بخش سوم

(حافظ)

حافظه،آگاهی، ذهن و زبان، چهار ستون بنیادین فرهنگ و فرهنگمندی برای انسان هستند. این چهار ستون، زمینه های طبیعی فرهنگ را پدید می آورند. اگر هر یک از این برآیه های بزرگ تاریخی وجود نمی داشت، فرهنگ انسانی به گونه ای که ما امروز می شناسیم نیز، نمی توانست شکل گیرد. از میان این چهار ستون، حافظه، کهن ترین برآیه زیستی ست که تاریخ برآیش آن به سه میلیارد سال پیش بازمی گردد. چنین است که امروز هیچ گیاه و جانورِ بی حافظه ای در جهان نمی توان یافت. 1

حافظه چیست و چرا به فهرست دارایی های برآیشی انسان افزوده شده است؟ حافظه انبان تجربه است. این انبان، دریافت ها و برداشت های جانوران از پدیدارهای زیستی و زیستبومی را در خود نگه می دارد تا هم کُنش ها و کوشش های فیزیولوژیک جانداران آسان باشد و هم شیوه زیستنِ آنان و سازگاری و ماندگاریشان در جهان.2 از چشم انداز برآیشی می توان دو گونه حافظه را از هم بازشناخت؛ ژنتیک و آموزشی. حافظه ژنتیک با چگونگی رویش هر یاخته و شیوه کارکرد آن سروکار دارد. از اینرو، هریاخته در تن هر گیاه و جانور، بدرستی کار خود را می داند و بازتاب کار گروهی یاخته های کارای هر تن، شیوه رویش و چگونگی بارداری و دانه و میوه آوری در گیاهان و چگونگی گردش و فشارِ خون، دمای تن، کارکردِ دستگاه گوارش، قد، رنگ چشم و پوست و مو را دارند. همه ی این رفتارها و کردارها، ژنتیک است و نه تنها بی نیاز از آموزش است که نیازی به آگاهی نیز ندارد و ما از چگونگی آن ها بی خبریم. حافظه ژنتیک، شکل گیری صدها هزاران ساله دارد و در همه جانورانِ هر نژاد یکسان است. برای نمونه، میانگین دمای بدن انسان 37 درجه سانتیگراد است. اگرچه دمای تن بزرگسالان از 33.2 تا 38.2 درجه سانتیگراد گزارش شده است، اما این چگونگی جهانشمول است و دمای تن بسی بیش از بسیاری از مردم، همان 37 درجه است و در هیچ کجای جهان، انسان سالمی را نمی توان یافت که دمای تن او کمتر 32.2 و یا بیشتر از 38.2 باشد.

حافظه آموزشی از هنگام زاده شدن آغاز می شود و با مرگ پایان می یابد. نوزاد انسان با نخستین برخورد با تن مادر، بوی تن وی و گرما و نرمای و طعم شیر او را به حافظه می سپارد اما توانایی نشان دادن آموزه های خود را ندارد. وی پس از چندی با لبخند و گریه می تواند به آموزه های خود واکنش نشان دهد و مادر خود را بشناسد.3 آموزه های کودکی، چندان در ذهن نمی مانند و کمتر کسی می تواند در بزرگسالی، چیزی از زمان پنج، شش سالگی خود را بیاد بیاورد. این چگونگی از آنروست که حافظه انسان با شیوه درگیری او با خود و دیگران سروکار دارد و پیوند بسیار نزدیکی با سازگاری و ماندگاری وی دارد. 4 چنین است که اگر شما در مهتاب شبی از کوچه ای خاموش گذر کنید و نه کسی را ببینی و نه اتفاقی بیفتد، خاطره آن شب، پس از چندی از آرشیو حافظه شما زدوه می شود. اما اگر در آن کوچه، دوستی و یا آشنایی را ببینی و گفتگویی داشته باشید، هربار که آن دوست به گفتگوی آن شب اشاره می کند، شما نیز می توانید که پرونده تصویریِ آن شب را، بر پرده ذهن خود بتابانید. اما اگر آن شب در آن کوچه، با خطری روبرو شوید و برای نمونه، کسی بناگهان با دشنه ای خون چکان، در پیش روی شما در آید و با فریادی سهمگین آن دشنه را بسوی شما نشانه رود، نه تنها هرگز آن رویداد را فراموش نخواهید کرد که ای بسا گهگاه، نشخوارِ کابوس های شبانه شما نیز بشود. پس هر گاه که ماندگاری انسان در جهان به خطر می افتد، حافظه وی آن رویداد را پُرنما می کند و هماره در دسترس وی می گذارد تا با یادآوردنِ آن، از رویارویی با آن خطر دوری کند. این چگونگی درباره جانوران نیز درست است. این که می گویند که هیچ چارپایی دوبار پایش در سوراخی شکسته نمی شود، راست است زیرا که جانوران یادمان های پایداری از آسیب های بدنی دارند و دوبار به بلایی گرفتار نمی شوند.

حافظه، نقش بزرگی در ماندگاری گیاهان و جانوران در جهان دارد. برای نمونه، در میان جانوران، یاد گرفتنِ راه چشمه و سپردن آن به حافظه، سبب می شود که هربار که جانوری تشنه می شود، انرژی و زمان زیادی برای رسیدن به آب از دست ندهد. هم نیز یادش باشد که از کمینگاه شیر و پلنگ و درندگانِ دیگر، گذر نکند و کسان و یا جانوران دیگری را که در راه می بیند، بشناسد و شیوه گذران با آن ها را بداند. پس حافظه ابزاری برای سپارش آموزه های زندگی ست که با آن می توان بهترین بهره را از زیستبوم و زندگی با پرداخت کمترین بها گرفت و نیز از خطرهای روزمره به آسانی گذشت.5

حافظه، توان شناسایی و نگهداری بازتاب های ذهنیِ جانوران و توانایی دسترسی به آن بازتاب ها در زمان نیاز است. بدون این توان، شناسایی دوست و دشمن ناممکن می شود و هیچ تجربه ای سودمند نخواهد بود. نقش زیستیاری حافظه در اهمیت آن در بیاد داشتن سود و زیان است. نیک و بد نیز بدون حافظه معنایی نمی توانست داشته باشد. زشت و زیبا نیز. چنین است که کسانی که براثر بیماری آلزایمر و یا ضربه مغزی، حافظه خود را از دست می دهند، براستی ناکاره و بیچاره می شوند و چون شخصیت اجتماعی خود را از دست می دهند، جامعه آن ها را کنار می زند. از اینرو، می توان گفت که از دست دادن حافظه بمعنای مرگ فرهنگی و اجتماعی انسان است. آن که هیچ یادمانی از آداب و رسوم فرهنگی و اجتماعی ندارد، جایی نیز در جامعه نمی تواند داشته باشد و به آسایشگاه ناکارگان فرستاده می شود.

حوزه ی حافظه، گستره ژرفی در روانشناسی ست و حافظه شناسان تاکنون بیش از ده گونه حافطه در انسان شناسایی کرده اند که چندی از آن ها، این هاست: حافظه آنی، کوتاه، بلند،آشکار، پنهان، راهبردی، دیداری،شنیداری، چشایی، بویایی، بساوایی و گزارشی.8 ژرفا و گسترای حافظه چنان است که زمینه های زیستی آن درمغز انسان، جای ویژه ای ندارد و در برگیرنده تورینه بزرگی از اعصاب انسان در مغز اوست. آسیب به هر گوشه ای از مغز انسان، گاه یکی یا چندی از حافظه هایی را که نام بردیم در وی ناکاره می کند.

حافظه، برداشت ها و دریافت های انسان را از راه حس های پنجگانه می گیرد و به انبان خود می سپارد. چنین است که هر جانور، پنج حافظه جدا از یکدیگر در پیوند با هریک از حس های پنجگانه دارد؛ دیداری، شنیداری، بویایی، چشایی و بساوایی.حافظه های پنجگانه انسان، همراه با حافظه هایی که پیش تر از آن ها نام بردیم، همگی در پیوند با یکدیگر کار می کنند تا بتوانند که تجربه اندوخته را در هنگام نیاز، بگونه ی یکدست بر پرده ذهن انسان بتابانند. از میان این همه، حافظه بویایی انسان، کاستی برآیشی اندکی دارد که سبب می شود انسان از یادآوردن بوها ناتوان باشد. از اینرو، بیاد آوردنِ رنگ آسمان و صدای بلبل و نرمای ابریشم و گرمای مرداد و طعم لیموی ترش آسان است. اما بیاد آوردن هیچ بویی آشنا، بدون در دسترس داشتن مایه آن بو ممکن نیست. نکته دیگری که درباره حافظه باید گفت این است که آنچه به انبان آن سپرده می شود، پایدار و یکدست نمی ماند.سپرده های حافظه، همیشه در حال دگرگونی هستند و با حال و روز دارنده خود هماهنگ می شوند.

گیاهان و جانوران، در تاریخ برآیشی خود، زمانی نیاز به حافظه پیدا کردند که اندازه نیازشان به خوراک و نوشاک، برمواد خوراکی روی زمین، پیشی گرفت.هنگامی که خوراک و نوشاک برای همه به اندازه نیاز در دسترس نبود، آنان که زیستبوم خود را بهتر و بیشتر می شناختند، آماده تر از دیگران برای بهره وری از آن بودند. حافظه، ابزاری برای پیشی گرفتن از دیگران در دسترسی به سازه های زیستی ست.

پیش تر گفتم که چون در آغازِ پیدایشِ هستی برروی زمین، موادِ خامِ محدودى در دریاها وجود داشت، همه ی مولکول های دگرگون شده، ناگزیر از ستیز با یگدیگر براى بهره ورىِ بیشتر از فراورده هاى جام آغازینِ هستی بودند.6 در آن ستیزِ بى امان، پیروزى از آنِ آنانى می بود که خود را بیش از دیگران با زیستبومِ خویش سازگار کرده بودند. در طبیعت، ماندگارىِ نسلِ هر زیستار، سازگارى بیشترِ او را با زیستبوم اش سبب مى شود. این چگونگى از آنروست که گیاهان و جانورانى که میلیون ها سال بر روى زمین مى زیسته اند، تجربهِ ژنتیکِ بیشترى نیز درباره ماهیت پدیدارهاى زیستگاه خود آموخته اند. از اینرو، در آغاز نیز مولکول هایى که با اشتباه هاى کمترى در زمان بیشترى ساخته شده بوده اند، با محیطِ خود آشناتر بوده و راه هاى بهره ورى از آن را بهتر مى دانسته اند.

اندک اندک، افزایش شمارِ مولکول هاى همگون ساز و کمبود موادِ سازنده آن ها در جام آغازین سبب شد که آن ها براى ماندگارى، به کشمکش هاى رقابت آمیز بپردازند. یکى از برآیندهاى این کشمکش ها، کوششِ هر مولکول در پیشى گرفتن بر دیگران درهمگون سازى بود. آشکار است که در این بازى، آنکه توانایى زایشِ روزانه مى داشته است، پیروزتر از مولکولى مى بوده است که یک هفته براى چنین کارى مى خواسته است. اما از سوى دیگر، شتابِ بیشتر در همگون ساز مولکولی، خطاهاى بیشترى را نیز پدید مى آورد. محدودیت هاى رقابت زا، پس از چندى سبب شد تا تنها نسلِ مولکول هایى که با اشتباه هاى کمترى در همگون سازى پایدارتر مانده بودند، ماندگار شوند و دیگران را از میدانِ طبیعت به در کنند.

نخستین رستهِ مولکول ها در جام آغازین، زندگى بسیار آسان و آزادى داشتند. فراوانىِ سازه هاى هستى ساز و آسانیابى آن ها، این مولکول ها را از هر گونه کوشش باز مى داشت. از اینرو، این مولکول ها را جز خوردن و زادن، کارى نبود. اندک، اندک رویشِ فزاینده این مولکول ها، آنان را با کمبودِ جا و خوراک روبرو کرد. از آن پس، ماندگارى، نیازمند به پیشى گرفتن بر دیگران در دست یابى به جا و خوراک شد. برخى از این مولکول ها که تا آن زمان بر اثر کژروى هاى ژنتیک و جهش هاى همگون سازى رسته هاى گوناگونى را پدید آورده بودند، ماندگارىِ نسل خویش را در همدستى و همزیستى با دیگران مى دیدند و با پیوستن به دیگر مولکول ها، بر توانِ بهره ورى خود از محیط مى افزودند. افزایشِ بى امانِ جمعیتِ زیندگان از آن زمان و کاهش مواد غذایى، مولکول هاى زنده را درگیرِ ستیزى هماره بر سرِ فرآورده هاى طبیعی کرد که تا به امروز نیز همچنان ادامه دارد. برآیش حافظه، بخشی یکی از توانایی های سودمندی بوده است که دارندگان خود را در دسترسی به سازه های زیستی توانمندتر از دیگران کرده است و آنان را در سازگاری با زیستبومشان و ماندگاری بیشتر در جهان یاری کرده است.

اگرچه برآیش حافظه، تاریخی بسیار کهن دارد و به بیش از سه میلیارد سال پیش برمی گردد، اما توان یادگیری و نگهداری آن را باید نخستین زمینه زیستی فرهنگ دانست. پرندگان در سایه حافظه، لهجه ویژه ی خانوادگی خود را می آموزند و با جیک های ویژه ای برای برخی از ویژگی های زیستبومی خود، یکدیگر را آگاه می کنند. برای نمونه، جیک هشدارِ خطر برای آگاه کردن همپران خود از وجود جانوری شکارگر و یا وجود برکه ای آب در گوشه ای از گستره زیستِ گروه است. برخی نیز، مانند کلاغ و شاهین در پرتو حافظه خود، شیوه شکستن گردو و استخوان را از بزرگسالان کهنه کار یاد می گیرند. کلاغ ها از روزگاران کهنه یاد گرفته اند که برای شکستن پوسته های سختِ گردو، بادام فندق و دانه های خوراکی مغزدار، می توان از انداختن آن ها را از بلندای آسمان برروی زمین سخت انداخت و پوستشان را شکست. کلاغ های جوان، این فن را همیشه از بزرگتران خود می آموزند.آموزش این فن تنها برای زیندگانی که حافظه دارند، ممکن است. فراگیری کردارهایی از این دست، گام های آغازین فرهنگ است.امروزه، کلاغان این چگونگی را گام دیگری به پیش برده اند و برای شکستن بادام و فندق، آن ها را در جاده ها می گذارند و خود در گوشه ای می مانند تا گذرِ اتومبیل برروی آن، پوسته سخت آن را بشکند.7

حافظه در فرهنگ انسانی اهمیت اساسی تری دارد. زندگی اجتماعی انسان بر بنیادِ دسته ای از استراتژی های روشنی شکل می گیرد که همگی زمینه های برآیشی دارند. یکی از آن استراتژی ها که پذیرشی جهانشمول دارد، پاسخ نیکی با نیکی ست.بررسی های بسیاری در رفتار شناسی نشان داده است که بهترین استراتژی برای داد و ستد اجتماعی، همین استراتژی گزینشی ست که در ان نیکی با نیکی و بدی با بدی پاسخ داده می شود. آن که هماره به دیگران نیکی می کند و خواهش نیکی از دیگران ندارد، دیری در جهان نمی پاید زیرا بدی کردن به وی، زیانی نمی دارد. کسی نیز که هماره بدی می کند و نیکی دیگران تاثیری در رفتارهای وی ندارد، بزودی تنها می شود. از اینرو، بناگزیر، برترین استراتژی رفتاری و کرداری برای انسان، نیکی در برابر نیکی و بدی در برابر بدی ست. این چگونگی هزاران سال است که اساس دادگری در جهان است و هم امروز نیز در کشورهای دموکراتیک، پشتوانه قانونی دارد.8

در این استراتژی، هنگامی که کسی از دیگری نیکی می بیند، آن نیکی را به حافظه می سپارد و رفتاری نیک با وی در پیش می گیرد. این پیوند تا زمانی که یکی به دیگری نارو نزند، دنبال می شود. این استراتژی که بنیاد داد وستد سالم در جامعه پنداشته می شود، پس از هزاران سال زندگی اجتماعی و نیک و بد آزمایی استراتژی های دیگر، سرآمد آن ها شده است و بنیاد اخلاقی خود را نیز یافته است. چنین است که اکنون کم و بیش درهمه جوامع انسانی، نیکی در برابر نیکی و بدی در برابر بدی رفتاری درست پنداشته می شود. گزاره های اخلاقی ای را که رمینه های زیستی این چنینی دارند، ادیان بخشی از فطرت انسان می پندارند و انسان گرایان، طبیعت او. بررسی های بسیاری در رفتار شناسی نشان داده است که بهترین استراتژی برای داد و ستد اجتماعی، پاسخ نیکی با نیکی و بدی با بدی ست و استراتژی های دیگر در گذر تاریخ، نابوده شده است. انسان کنونی از پنجاه هزار سال پیش به این سو، این استراتژی را درست می داند و زمینه ساز اخلاق انسانی کرده است، زیرا که این انسان، دنباله برآیشی گروهی ست که در بُرشی از تاریخ خود بدین استراتژی رو آورده است و در جهان ماندگار شده است. نژاد گروه های دیگر انسانی که پیرو استراتژی های رفتاری دیگری بوده اند، همه نابود شده است.

فرهنگ انسانی بدون داشتن توانایی حافظه پدید نمی آمد. نخست برای آن که رفتارهای و کردارهای انسانی دارای آزادی گزینش اند و مانند جانوران یکرویه نیستند. جانوران در رویارویی با هر پدیده ای، کرداری ثابت دارند. سگ و گربه هرجا که گوشت بیابند، تنها واکنشی که می توانند از خود نشان دهند، کوشش در خوردن آن است. اما انسان در رویارویی با گوشت، دوگزینش دارد.نخست آن که به آن دست بزند یا نزند. اگر آن را خوردنی بیابد، باز چند گزینش دیگر دارد. گوشت را بردارد یانه. باز پس از برداشتن، می تواند آن را بپزد، یا نپزد. پس از پختن، بخورد یا نخورد. در یخچال بگذارد یا در فریزر. زندگی اجتماعی انسان، بیشتر کردارهای او را چند گزینشی کرده است تا زندگی با دیگران و کنارآمدن و داد و ستد کردن با آنان را آسان کند. 9

چند گزینشی بودن واکنش های کرداری انسان سبب شده است که برخی او را مختار و سرآمد همه زیندگان و “اشرف مخلوقات”بدانند. اما این ویژگی هیچ پیوندی با برتری انسان بر دیگر زیندگان ندارد و لگاریتم رفتاری آن در پاسخ به نیازهای زندگی اجتماعی برآمده است. در زمینه های دیگر، اختیاری در کار نیست. برای نمونه، رفتارهای فیزیولوژیک انسان گزینشی نیستند و کسی نمی تواند که بخواهد یا نخواهد که فشار خونش کم و یا زیاد شود و یا تپش قلبش کند و یا تند گردد. گزینشِ کرداری، تنها در گستره آگاهی انسان کارایی دارد، یعنی آنجا که آگاهی نیست، گزینشی نیز در کار نمی تواند باشد. ما آگاه از فشار خون و دمای بدن و شیوه خیزوریزِ خون در رگ هایمان نیستیم و نمی توانیم کنترلی بر روی آن ها داشته باشیم. حتی در جاهایی که کنترل داریم، مانند؛ نفس کشیدن، هنگامی که توجه خود را از آن برمی گیریم، تنفس خودبخود کنترل می شود و با نیازِ بدن به اکسیژن همخوان می شود. در جاهایی نیز می پنداریم که اختیار داریم، مانند دوست داشتن و خوشداشتن. هیچ کس نمی تواند پیش از دیدن کسی یا چیزی، برآن شود که از آن خوشش خواهد آمد. خوشداشتن، لگاریتمی بسیار دشوار و پیچیده دارد که دانش کنونی انسان توان حسابگری آن را ندارد. مغز انسان پس از دریافت عکس کسی یا چیزی، در کمتر از سه دهم ثانیه، آن عکس را بررسی می کند و داوری نهایی خود را در اختیار ذهن آگاه ما قرار می دهد. این که ما کسی را زشت و یا زیبا می پنداریم، هیچ پیوندی با خِرَد ما ندارد. نیروی خِرَد می تواند نیک و بد و سود و زیانِ پدیدارهای جهان را به ما نشان دهد، اما زشت و زیبا یافتن آن ها در بیرون از گستره آگاهی ما شکل می گیرد و ما را دستی در آن شکل گیری نیست. زیبایی برای هرکس، پیوندی ژرف با ساختار ژنتیک او دارد. این ساختار را پیشینیان در زبان فارسی “سرشت” نامیده اند که اشاره به شیوه پرداخت و آرایش طبیعت انسان دارد. واژه “خوشگل”، اشاره به شیوه ی سرشت طبیعی انسان دارد.

توانایی گزینش در رفتار و کردار برای انسان، پیوند یکراستی با زندگی اجتماعی و نبودِ هماره ی خوراک و نوشاک دارد. این چگونگی از آنروست که انسان پیش از پیدایش کشاورزی در هیچ کجا ماندگار نمی شد و همیشه در پی یافتن خوراک و نوشاک خود، در گروه های کوچک به گونه کوچنده می زیست. اگرچه برخی از جانوران دیگر نیز کوچ سالیانه دارند، اما بیشترِ آن ها در گستره کوچکی از زیستگاه خود به چرا و یا شکار می پردازند. این چگونگی سبب می شود که نیازی به گزینش در رفتارها و کردارهای خود نداشته باشند. برای نمونه، پلنگ در جایی می زید که در آن چارپایانِ خوشگوست دیگر فراوانند. پس او تنها باید در هنگام گرسنگی، توان ِ شکار یکی از آنان را داشته باشد و نیازی به آزادی گزینش ندارد. اما انسان کوچنده با گذر از سرزمین های گوناگون، ناگزیر از یافتن خوراکِ مناسب با دستگاه گوارش خویش است، یعنی که در جایی ناچار بوده است که چندی علفخوار باشد و در جایی دیگر گوشتخوار. روزی دانه خوار بشود و روزی ریشه خوار. در سازگاری با این دگرگونی، تنها نژادی از انسان برروی زمین ماندگار شده است که توانایی گزینش داشته است و خود را با زیستبوم های گوناگون سازگار کرده است.

گفتیم که فرهنگ انسانی زمینه های برآیشی ویژه ای دارد که حافظه، یکی از ستون های استوار آن است زیرا که زندگی اجتماعی، تنها در پرتو توانایی انباردن اطلاعات زیادی درباه راه ها و روش ها و منش ها و هنجارها و بایدها و نبایدهای اجتماعی ممکن است. انسان هنگامی توانست به زندگی اجتماعی دست یابد که می توانست در ذهن خود پرونده ای ویژه برای هریک از بستگان، دوستان، آشنایان و بیگانگان باز کند. این پرونده دربرگیرنده ویژگی های فیزیکی، اجتماعی، اخلاقی، رفتاری و کرداری هریک از کسانی ست که انسان در جامعه با او مراوده دارد. پرونده هر فرد در ذهن انسان، او را در پیش بینی رفتارها و کردارهای آینده آن فرد یاری می کند. چنین است که نشست و برخاست و داد و ستدِ ما با دیگران، برپایه شناختی که ما و آن ها از یکدیگر داریم، شکل می گیرد. این شناخت، میزان خطر در هر برخورد را کاهش می دهد و ما را در بهره وری بیشتر از همنشینی، همگامی، همراهی و همکاری با دیگران توانمند می کند.

———

یادداشت ها

1. این سخن که فرهنگ بنیادهای طبیعی دارد و نقش آن بازتاب شیوه کارکرد حافظه، آگاهی، ذهن و زبان است، برای کسانی که ذهنشان در حوزه علوم انسانی پرورش یافته است، سخنی بسیار شگفت و ناروا خواهد بود. مرا با آنان که بگفته ی آن بزرگ، “در ظلامِ یقین غرقه اند” کاری نیست. هدف من از این مقاله، بازکردن چشم اندازی دیگر درباره چیستی فرهنگ و چگونگی پیدایش آن است.

2. Baddeley, A. (2014), Memory. Psychology Press. London

3. Declarative Memory.

4. Baddeley, A. (1976), Psychology of Memory (Basic topics in cognition series), Basic Books, UK.

4. http://books.google.co.uk/books?hl=en&lr=&id=2covUYI4LS8C&oi=fnd&pg=PP1&dq=memory+and+dangers&ots=dJZSvtpJHM&sig=ODlM2Bf1S209jfkHPtXTFaTovX4#v=onepage&q=memory%20and%20dangers&f=false

6. زیست شناسان، اصطلاحِ (Primeval Soup) سوپِ آغازین را براى دریایی که هستی در آن شکل گرفت به کار بردهاند، اما به گمانِ من “جامِ آغازین”، زیباتر است.

7. https://www.youtube.com/watch?v=_5_DuZ8WuMM

https://www.youtube.com/watch?v=NenEdSuL7QU

8. Axelrod, Robert (1984), The Evolution of Cooperation, Basic Books, New York

9. این بحث که رفتارهای انسان گزینشی ست و جانوران شیوه رفتاری بسته دارند، را در برآیش شناسی؛ “مکانیزم بسته و باز”،(Fix or Flux Mechanism) می خوانند.

اطلاعات

این ویودی در فوریه 10, 2017 بدست در Uncategorized، فرهنگ و هنر، اندیشه فرستاده شده و با برچسب خورده.

بایگانی

فوریه 2017
د س چ پ ج ش ی
 12345
6789101112
13141516171819
20212223242526
2728  

یادآوری

نشر مطالب تولیدی روشنفکر، با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.

اعلان

مجله روشنفکر از تاریخ ۲۰۱۷/ ۰۱/ ۱۵ در قالب «دوهفته نامه» منتشر گشته و ماهی دوبار به روز می‌شود.
%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: