روشنفکر/ بامدادان می خواستم برایت گلهای سرخ ارمغان آورم
اما آنقدر گل در دامنم انباشتم که بند فشردهٔ آن تاب نیاورد و گست،
بند دامنم گسست
و گلها همه با دست باد راه درہا در پیش گرفتند
همراه آب رفتند
و دیگر بازنگشتند
فقط امواج دریا به رنگ قرمز درآمدند
و گوئی آب و آتش بهم آمیختند
امشب هنوز جامهام از گلهای بامدادی معطر است
اگر میخوامی عطر آنها را ببوئی
سر به دامن من بگذار