روشنفکر/ مرگ فاعل یک نظریهی پست مدرن است که توسط فوکو و دریدا زیر تاثیر نظریهی مرگ خدای نیچه مطرح شد. نظریهی مرگ فاعل واکنشی است از سویی به مفهوم آزادی در فلسفهی اگزیستانس و از سوی دیگر به مفهوم کلیت هگلی. میدانیم حقیقت از نظر هگل همان کلی است.(Das Wahre ist das Ganze) اما پیش از ورود به بحث مرگ فاعل نگاهی کوتاه و فشرده به توضیح فاعل در فلسفهی دکارت میکنیم:
فاعل نزد دکارت انسان است. دکارت پای خدا را به میان میکشد تا به شک پایان دهد. در عین حال اما در سه ضلعی خدا- روح-، جهان و انسان، نقش هدایت کننده را به انسان میدهد. چرا که او اساسا معرفتی و نه هستی شناختی به اندیشه و به جهان مینگرد و روح را تا آنجایی فاعل میداند که حامل فکر و شناخت است. دکارت به این پرسش که خدا چه تاثیر مادی بر جهان میگذارد، پاسخی دوآلیستی میدهد و با توضیح تاثیرات متقابل تن و روح آن را مدلل میکند. به نظر دکارت، در قلمرو هستی شناسی نمیتوان انسان را فاعل دانست. دکارت به اینصورت به اندیشهی سکولار بنیاد فلسفی میدهد. انسان از نظر دکارت برای خودش فاعل است و نه برای دیگری. معنی این سخن این است که انسان دیگر نمیتواند مفعول یا موضوع مالکیت دیگری قرار بگیرد. به زبان امروز میتوانیم بگوییم انسان به مثابه فاعل محور دموکراسی است، نه موضوع آن. اکنون مسئله این است که آیا با توسعهی فنشناسانهی ساختار قدرت، انسان دگرباره در حال استحاله به یک موضوع منفعل شبهانتولوژیکی نیست؟
نظریهی مرگ فاعل در حقیقت این پرسش را مطرح میکند که آیا فرد در جریان ساختاری شدن مناسبات قدرت و جامعه، و کارگزاری شدن تدریجیاش در این ساختار، در حال از دست دادن فاعلیتی است که به مناسبات مدرن شکل داده بود؟
مرگ فاعل به منظور نفی یا اثبات یک ارزش مطرح نمیشود بلکه برای توضیح گذر – به مرحلهای دیگر از تحول در مقولات قدرت، اراده و جامعه پرداخت شده است. تحولی نگرانیآور که میتواند به سوی گونهای کلیت سازی و کلیتگرایی حرکت کند و تمایزات فردی را در درون خود بکاهد. نقش فرد چنان در ساختار قدرت در حال حل شدن است که به تدریج در احزاب سوسیال دموکراتیک نیز امکان ارتقاء اعضا به کادر رهبری تنها در صورتی عملی میشود که خود را با ساختار عمومی چرخش به راست هماهنگ کند. نقش فاعل در سطوح پایین سوسیال دموکراسی تا هنگامی عمل میکند که به رای گیری نهایی در موضوعهای حساس نرسیده باشد. در این نقطه دیگر فاعل زیر فشار و اتوریتهی رهبری به علت ریشه نداشتن در نظام ساختاری شدهی قدرت حزبی از امکان تاثیر گذاری نهایی محروم میشود.
جدیدترین مورد آن را در قضیهی تصویب کنترل اطلاعاتی شهروندان در اجلاس سوسیال دموکراتهای آلمان در روزهای اخیر میبینیم. جایی که به قول یکی از روزنامههای آلمان سیاست خودش را خراب میکند. میدانیم که پس از اعتصاب فلج کنندهی لوکومیتو رانان در آلمان محدود کردن حق اعتصاب در موارد معینی مورد بررسی است. سه هفته پیش از مشارکت آلمان در جنک کوسوو هشتاد در صد مردم مخالف جنگ بودند. پس از تصمیم دولت به مشارکت در بمباران کوسوو ظرف دو هفته اکثریت مردم طرفدار مشارکت در جنگ شدند.
با بیاثر شدن تدریجی فاعل در جامعهی باز دستکم تا آنجا که به تعدد احزاب مربوط است، دموکراسی به تدریج جاذبهاش را از دست میدهد. چون تفاوت احزاب در حال محو شدن است. دیکتاتوریها به تدریج با چنین جامعهی بازی، یعنی جامعهی باز منهای تعدد احزاب مشکل کمتری خواهند داشت. شاید هم پروسهی به تحلیل رفتن فاعل در جامعهی باز و سرکوب فاعل در ساختار استبدادی در نهایت به سازشی عملی در نظام سیاست جهانی موجود خواهند رسید. سازشی که نماد بحران ژرف سیاست و اخلاق در روزگار ماست. برای جوامعی مانند کوبا و ایران، به نسبتهای گوناگونی بررسی چنین الگوهایی عملا در حال جاذبه پیدا کردن است به ویژه که زمان در موقعیت کنونی این کشورها را وادار میکند به حداقلی از آزادیهای عینی -مدنی- تن بدهد.
با این ترتیب نظریهی مرگ فاعل براساس یک تحلیل غیرارزشی حاوی استنتاجی ارزشی است. چرا که نگرانی از تکوین پروسهای را در بر دارد که میتوان آن را پروسهی به خطر افتادن تدریجی آزادی فردی -در شکلی پیچیده- نامید.
پس از سقوط سیستم سوسیالیستی و به ویژه پس از رویداد اُکراین، که جهان تقریبا به آستانهی جنگ سرد کشانده شد، شاهد پروسهای هستیم که میتوان آن را پروسهی ضعیف شدن و کاهیدن نقش فرهنگ چند صدایی در دیپلماسی غربی نامید. چنین تغییراتی نقش فروکاهندهی فاعل را در جامعهی باز نشان میدهد.
تهاجم آمریکا به عراق بازتاب نقش رو به کاهش فاعل در ساختار درونی جامعهی باز بود. و با صراحت بیشتری ابزاری بودن نقش فرد و علائمی از استحالهی او را در یک کلیت نشان داد.
نظریهی مرگ فاعل این حقیقت را در تاریخ تحول مدرنیته نشان میدهد که «منِ» دکارتی که در فلسفهی کانت به اوج خود رسید، و بازگوگر تفرد و فردیت چونان ستون اصلی مدرنیته بود. پس از ایفای نقش تاریخیاش در جریان تحول پیچیدهی ساختار قدرت و جامعه، در حال عبور کردن از خود -یعنی از من به مثابه فاعل- است. این فاکتور رابطهی فردیت و دموکراسی را کاملا پیچیده کرده است. تجلی این پیچیدگی را که به گونهای نامرئی در نظم جاری و روزمرهی جامعهی باز منعکس است، در پیچشهای حساس و به هنگام اوجگیری تضادهای سیاسی میتوان آشکارا مشاهده کرد.
گفته میشود طرح نظرات انتقادی به جامعهی مدرن ولو با انگیزهی دفاع از جامعهی مدرن، سبب سوء استفادهی جمهوری اسلامی میشود. عیب چنین برداشتی این است که در عمل زیر فشار حضور جمهوری اسلامی ناچار به کنار گذاردن فرهنگ انتقادی میشویم. نظریهی انتقادی نمیتواند به خاطر ضرورت سیاسی عجالتا تعطیل شود. روشنفکر نمیتواند هدف اخلاقی خود را به آزادیهای عینی موجود در جامعهی باز محدود کند و میان خود و روشنفکران جامعهی مدرن دیوار بکشد. آزادیهای عینی میان مردم علامت آشکار وجود دموکراسی در جامعه است. اما پلورالیسم در جامعهی مدرن با دفاع روشنفکران از آزادیهای ذهنی،که سبب «تعمیق دموکراسی» (اصطلاح ویلی برانت) میشود، تضمین میشود.
به قول متفکری، دموکراسی آنتیک با اعدام سقراط در حقیقت سقراط را به اتهام دفاع از آزادیهای ذهنی مجازات کرد. و این آغاز انحطاط دموکراسی آنتیک بود. اگر سقراط به وجود آزادیهای عینی در جامعهی آنتیک اکتفا میکرد هرگز تضادی با ساختار فکری حاکم پیدا نمیکرد و سقراط نمیشد.
تئوری مرگ فاعل، پیشبینی عملی تهاجم آمریکا به عراق و نقض حقوق بینالملل و حقوق بشر با صراحتی خشن و بیسابقه بود. رویدادی که به اتکاء ساختار درونی دموکراسی انجام پذیرفت. آشنایی با نگرانیها و نظرات انتقادی از این گونه، به چشمهای نزدیکبین سیاست توان دورنگری میدهد تا هم راستای حرکتی و هم سوی دیگر رویدادها را ببیند. این گونه است که آدم نگران آیندهی ایران میشود؛ نگران این که ایران به یک اسرائیل یا لیتوانی دیگر و به محل استقرار سلاحهای سنگین جنگی تبدیل شود و در دور جهنمی استبداد، دموکراسی، استبداد بیفتد. دموکراسی توام با جنگ داخلی شومتر از استبداد است. این دموکراسی زمینهی پذیرش نیروهای ارتجاعی را در میان اقشار پایین بوجود میآورد.
با این ترتیب نظریهی مرگ فاعل گونهای ابراز نگرانی از روندی است که موقعیت جهان را زیر سیطره تفکر محافظهکار درآورده است. این نظریه با این ترتیب به هشداردادن قناعت میکند و کارکردش هم این است که جلوی شیفتگی و شیدایی به دموکراسی را بگیرد. شیدایی سیاسی به تعادل و تفاهم آسیب میزند و جامعه را به افراط و تفریط میکشاند و فرهنگ انتقادی را تضعیف میکند.
این نظریه تنها لایهای از لایههای چندگانه و چندگونهی مناسبات اجتماعی امروز را بیان میکند. طبیعی است که هیچ نظریهای – به ویژه پس از دهها سال از عمرش- نمیتواند حاوی تمام حقیقت، یعنی حقیقتی ایدئولوژیک باشد. اما شناخت یک لایه از مناسبات اجتماعی میتواند به شناخت لایههای دیگر این مناسبات کمک کند. برای این که به دام شیدایی سیاسی نیفتیم چارهای جز چندلایه کردن شناخت و عمل به نظریهی انتقادی نداریم .
از سایط حد وسط