روشنفکر/ چرخش دوگانهی تاریخ باستان ما، که نوجوانیاش با نیروی فراگیر زرتشتی و هخامنشی آغاز میشود و اوج میگیرد، در تحولات و تموجات بعدی پس از یکهزاره فرو میشکند. تجدید حیات دینی بصورت اصلاح ـ مثلاً آنچه خسرو انوشیروان در تحققاش میکوشد ـ در حکم زدن شاخ و برگهای مزاحم و بدلی از اصلیست که بتدریج از تو کاسته و پوسیده است. برخلاف تفکر که باززاییاش پیدرپی بهرغم موانع و حتا برضد شکلهای سیطرهیافتهی آغازین تحقق میپذیرد و نه هرگز از وابستگی متفکران به همدیگر، زایندگی دینی برای زمانی دراز از تلاطم و التهاب یکنواخت روانی و بسیار شخصی یک تن عارض میشود، تا پس از تخمیر سکرآورش در او، دیگران را به معنای عموم از خود پر و سرمست کند. جزو ماهیت احوال هیجانی و عارضی مختص پیامبریست که به دیگران سرایت نماید، احساسات و عواطف آنها را برانگیزد و بدینگونه آنها را مبتلا سازد.
زایندگی دینی فقط در این واگیری همگانی میسر و تضمین میشود. نیاز مبرم پیامبران به عامهی مردم برای ایجاد زمینههای ملتهب روانی است تا اینان با سوز و گدازشان در میدان نفوذ خود جوانههای احتمالی فکر را از ریشه بسوزند. به این سبب هیجانپذیری روانی و خودافروزی احساسی در واقع نخستین شرط وجودی هر پیامبر و ضامن موفقیت درونی وی در انتقال احوال عارضیاش به دیگران و تهییج عاطفی و برافروختن احساسی آنهاست. از این لحاظ عرفا با پیامبران همخون و خویشاوندند. اما چون عرفا، برعکس پیامبران که رسالت خود را پس از نخستین بحرانهای درونیشان زیست و باور میکنند و باید بهعنوان رسول به مردم روی آورند، پیوسته در تفرد شهودی به وصال «معشوق» میرسند، یعنی ناگزیر باید از عموم و عوام روگردان بمانند و به معدودی خواص بسنده کنند، نمیتواند تصادفی بوده باشد که عرفا همیشه از خواص بودهاند و پیامبران عملاً از عامه. منتها برتری پیامبران بر عرفا از یک لحاظ غیرقابل انکار است و آن اینکه پیامبران قادرند عرفا را نیز مانند عوام شوریدهحال کنند و به خود بگروانند. با این شگرد هیجانی و به غایت مؤثر، که گواههای آن در اسلام فراواناند، تجانس و سنخیت عامی عارف را پیامبران نادانسته و ناخواسته برملاء مینمایند! به همین علت دینداران، از عارف و عامی، یکسره دستاموز و «پیرو» و مآلاً تشییعکنندهی مؤسسان دین هستند. یعنی هر کجا بخواهند یا بتوانند بروند، باید در پی مؤسسان دین بروند. در این سر بهراهی و سرسپردگی نه مجازند و نه قادر که حتا، دست کم درتئوری، گامی از راهی منحرف شوند که تا پایانش را پیامبران از همان آغاز نشان کردهاند و نشان دادهاند. بهخاطر هیچ «پیروی» خطور هم نمیکند که از راه زرتشت یا محمد یا هر پیامبر دیگر آنی پایبرپیچد.
پیامبران، بویژه در اسلام، کسانیاند که از میان «بندگان» و «مخلوقان» برای هدایت ناسوتی و لاهوتی آنها به «حکمت بالغه و مشیت مطلقهی الاهی» برگزیده میشوند و بیش از هر چیز میانجی برای پرستندگی بندگانند. هیچ «بنده و مخلوقی» نمیتواند این میانجیان را نادیده بگیرد و از آنها بینیاز باشد. بنیاد وجودی آدم دینی در مخلوقیت اوست برای عبودیت خدا به رهبری رسولان. برای آدم دینی همه چیز نهایتاً در مخلوقیت هست میشود. آدم دینی نمیتواند جز این احساس کند، جز این بخواهد و جز این ببیند. و این مخلوقیت بصورت «یاوری»، محور حیاتی و وجودی ایرانیان آریایی نیز بوده است که در ایرانیت اسلامی بهاطلاق رنگ بندگی سامی میگیرد. تمام شعرا، نویسندگان، مورخان، حکما و «فیلسوفان» اسلامی ما از این زاویهی تنگ و کج جهان را دیده و زیستهاند، چندانکه نگاه فرهنگی ما در این زاویه از شدت بهت و حیرت دیگر مات شده است، دیگر نمیبیند. نابینا میداند که نمیبیند، اما آدم مبهوت به بهتزدگی خود وقوف ندارد.
مهم نیست که«فیلسوفان» فرهنگ اسلامی ما «عقل» را حتا به تأکید و وفور نیز ستوده باشند وما از فرط تیزهوشی ایرانیاسلامیمان، بازهم به تقلید یونانیان، به جوهریت عقل یعنی به «حیوان ناطق» در خودمان پی برده باشیم، انگار که مثلاً درانی شاخ کرگدن، برحسب اینکه ما شاخ را جوهری یا عرضی بنامیم، بیشتر یا کمتر خواهد گشت! قرنها پیش از آنکه اسلام از نطفهی سامی بسته شود و ما را به «رب علیم و حکیم» تسلیم نماید، خدای «ما ایرانیان آریایی» نفس «سروری و دانایی» بوده است. این سروری و دانایی در تب و تاب زیستی و پیامبری زرتشت برای نخستینبار در تاریخ ادیان به سرحد اطلاق و اشباع تجرید روحانی مییابد. از این حیث زرتشت را باید سردسته و پیشوای تاریخی پیامبران و مآلاً قویترین و خطرناکترین پیامبر تاریخ دانست. از این «دانایی» اوستایی به آن «علیم» قرآنی فروغلتیدن لااقل یعنی سقوط واژگونه کردن، به سر درافتادن!
اما مهم در اینجا برای ما چیز دیگر است. مهم این است که ما بفهمیم عقل جنس، مایه و خمیره نیست تا بتوان آن را از جایی یا از کسی به امانت گرفت و زنهاردار آن شد. مهم این است که ما دریابیم عقل چگونه میتواند پدیدار گردد و خود را بسازد. پدیداری و کارسازی عقل را در وهلهی اول و همیشه در زورآزمایی آدمی با طبیعت میتوان دید. این زورآزمایی به هرسان ملاک بود و نبود عقل است تا زمانی و در شرایطی علمی شود، بیآنکه علمیشدن عقل شاخص انحصاری آن باشد. اما ذهنی که هستیاش را از نیستی بداند و مآلاً خودش و عقلش نیز طبعاً از همین نیستی برآمده باشند، چگونه میتواند با طبیعت درافتد تا خود را در نیروی علمیاش بیازماید؟ هیچ مفهوم و تصوری نیست که اصالتاً در بینش دینی ما از نیستی برنیامده باشد و بدان باز نگردد. در وهلهی اول و در رأس همهی مفاهیم آن دستهای قرار دارد که کلی است و در کلیت خود پدیدههای جزئی را توضیح میکند.
مولوی که هستی را آفرینش از نیستی میشناسد میگوید:
مُبدَِع آمد حق و مُبدَع آن بود
که برآرد فرعْ بیاصل و سند
چه کاری به تبع عطار آسانتر از این که محمد را محمل آفرینش بینگارد؟ هر قدر چنین پنداری بیشتر ضدیت عقل و دانش را برانگیزد خود را مؤیدتر میبیند. چه عقل و دانش یا فلسفه برای پندار دینی، اعم از پیامبری و عرفانیاش، نفس ضلالت است. از همین بینش دینی عرفانی است که سنایی میتواند در عقل چنین بنگرد:
برون کن طوق عقلانی، به سوی ذوق ایمان شو
چه باشد حکمت یونان به پیش ذوق ایمانی!
و عطار بگوید:
چو عقل فلسفی در علت افتاد
ز دین مصطفی بیدولت افتاد
ورای عقل ما را بارگاه است
ولیکن فلسفی یکچشم راه است
تا سرانجام مولوی که فرهنگ ما از هیبت عرفانیاش به خود میلرزد نهیب زند که:
فلسفی را زهره نی تا دم زند
دم زند دین حقش بر هم زند
با چنین تشخیصی، مولوی نه فقط به خطا نرفته، بلکه زور حق و قهر حاکمیت دینی را در فرهنگ ما به روشنی آفتاب نموده و تأیید کرده است! در فرهنگ ما جوانهی هر دانشی را نازاده به قهر همین «دین حق» همیشه لگدمال کردهاند. هیچگاه دانش نتوانسته است نزد ما بشکفد و ببالد تا با یارایی درونی در برابر بینش دینی بایستد. تک و توک استثناهایی که سر برنیاورده فرو کوفته شدهاند، مؤید همین قاعدهی عمومی در فرهنگ ما هستند. این یارایی و تاب را فقط نیروی دانش از درون میتواند ایجاد کند، نه با تزریق مایهی آن از بیرون. راهیافتن تاریخی و فرهنگی دانش به ما از نوع همین تزریق برونی بوده است.
برای ما نیز، نظیر سراسر دنیای قدیمِ همجوار ما، آشنایی با دانش نخست مستقیماً از طریق هلنیسم و سپس برای بار دوم قرنها پس از پایان این دوره بطور غیرمستقیم صورت میگیرد، اینبار در پندار و فضای اسلامیشدهی ایران. این آشنایی که از آغاز برونی بوده و میماند، هرگز نمیتواند با وجود رویینتنی و ستبری دینیمان به درون ما راه یابد. به همین جهت دروغ و فریب بزرگ این است که ما به خود بباورانیم حتا در دورهی باستان نیز به سبب داشتن ارتباط با یونانیان نسبت فکری با آنها داشتهایم، و دروغ و فریب بزرگتر این است که چون از میراث پراکنده و به همهجا سرایتکردهی هلنیسم پارههای مخدوشی نیز به ما رسیده است مدعی شویم از گهوارهی اسلام راهی «فکری و فلسفی» به جهان یونانی باز کردهایم. چنین معجزهای فقط از عهدهی اسلام میتوانسته است برآید که با نخستین اعجازش ملتی را که ما زمانی بودهایم عمدتاً در مدتی کوتاه به امت تبدیل میکند! اسلام که به علت رشد کودکانهی هیولاوار و نظام دولتی مفلوجش، به گفتهی ژرف و پرمعنای یاکوب بورکهارت سریعترین یا کوتاهترین دین تاریخ و مفلوکترین دولت از نظر مبانی حقوقیست، معجزه فراوان داشته است و دارد! یکی از آنها این است که هرقدر اسلام در ما عجینتر گشته، ما با عرب دشمنتر و با اسلام دوستتر شدهایم.