مجله روشنفکر

مجله روشنفکر جایی برای ژرف اندیشیدن

کلاس درس/ غلامحسین ساعدی/ پرسه در ادبیات

saedi_fig_11

روشنفکر/ همه ما را تنگ هم چپانده بودند داخل كامیون زوار در رفته ای كه هر وقت از دست اندازی رد می‌شد، چهارستون اندام‌اش وا می‌رفت و ساعتی بعد تخته بندها جمع و جور می شدن دور ما. یله می شدیم و همدیگر را می‌چسبیدیم كه پرت نشویم. انگار داخل دهان جانوری بودیم كه فكهایش مدام باز و بسته می شد ولی حوصله جویدن و بلعیدن نداشت. آفتاب تمام آسمان را گرفته بود. دور خود می‌چرخید. نفس می‌كشید و نفس پس می‌داد… و آتش می‌ریخت و مدام می‌زد تو سرِ ما. همه له له می‌زدیم. دهانها نیمه باز بود و همدیگر را نگاه می‌كردیم. كسی كسی را نمی شناخت. هم سن و سال هم نبودیم. روبروی من پسر چهارده سالهای نشسته بود. بغل دست من پیرمردی كه از شدت خستگی دندان‌های عاریهاش را درآورده بود و گرفته بود كف دستش و مرد چهل ساله‌ای سرش را گذاشته بود روی زانوانش و حسابی خودش را گره زده بود. همه گره خورده بودند. همه زخم و زیلی بودند. بیشتر از شصت نفر بودیم. همه ژنده پوش و خاك آلود و تنها چند نفری از ما كفش به پا داشتند. همه ساكت بودیم. تشنه بودیم و گرسنه بودیم. كامیون از پیچ هر جاده ای كه رد می‌شد گرد و خاك فراوانی به راه می‌انداخت و هر كس سرفهای می‌كرد تكه كلوخی به بیرون پرتاب می‌كرد.

    چند ساعتی رفتیم و بعد كامیون ایستاد. ما را پیاده كردند. در سایهسار دیوار خرابهای لمیدیم. از گوشه ناپیدایی چند پیرمرد پیدا شدند كه هر كدام سطلی به دست داشتند. به تك تك ما كاسه آبی دادند و بعد برای ما غذا آوردند. شوربای تلخی با یك تكه نان كه همه را با ولع بلعیدم. دوباره آب آوردند. آب دومی بسیار چسبید. تكیه داده بودیم به دیوار. خواب و خمیازه پنجول به صورت ما می‌كشید كه ناظم پیدایش شد. مردی بود قد بلند، تكیده و استخوانی. فك پایینش زیاده از حد درشت بود و لب پاییناش لب بالایش را پوشانده بود. چند بار بالا و پایین رفت. نه كه پلكهایش آویزان بود معلوم نبود كه متوجه چه كسی است. بعد با صدای بلند دستور داد كه همه بلند بشویم  و ما همه بلند شدیم  و صف بستیم. راه افتادیم  و از درگاه درهم ریخته ای وارد خرابه ای شدیم. محوطه بزرگی بود. همه جا را كنده بودند. حفره بغل حفره. گودال بغل گودال. در حاشیه گودال ها نشستیم. روبروی ما دیوار كاهگلی درهم ریختهای بود و روی دیوار تخته سیاهی كوبیده بودند.

    پای تخته سیاه میز درازی بود از سنگ سیاه و دور سنگ سیاه چندین سطل آب گذاشته بودند. چند گونی انباشته از چلوار و طناب و پنبههای آغشته به خاك. آفتاب یله شده بود و دیگر هُرمِ گرمایش نمی زد تو ملاج ما. می توانستیم راحت تر نفس بكشیم. نیم ساعتی منتظر نشستیم تا معلم وارد شد. چاق و قد كوتاه بود. سنگین راه می‌رفت. مچ های باریك و دست های پهن و انگشتان درازی داشت. صورتش پهن بود و چشم هایش مدام در چشم خانه ها می‌چرخید. انگار می‌خواست همه كس و همه چیز را دائم زیر نظر داشته باشد. لبخند می‌زد و دندان روی دندان می‌سایید. جلو آمد و با كف دست میز سنگی را پاك كرد و تكهای گچ برداشت و رفت پای تخته سیاه و گفت:

    درس ما خیلی آسان است. اگر دقت كنید خیلی زود یاد می‌گیرید. وسایل كار ما همین هاست كه می‌بینید.

   با دست سطل های پر آب و گونی ها را نشان داد و بعد گفت:

  كار ما خیلی آسان است. میآوریم تو و درازش می‌كنیم.

  و روی تخته سیاه شكل آدمی را كشید كه خوابیده بود و ادامه داد:

  اولین كار ما این است كه بشوریم اش. یك یا دو سطل آب می‌پاشیم رویش. و بعد چند تكه پنبه می‌گذاریم روی چشمهایش و محكم می‌بندیم كه دیگر نتواند ببیند.

با یك خط چشم های مرد را بست و بعد رو به ما كرد و گفت:

فكش را هم باید ببندیم. پارچهای را از زیر فك رد میكنیم و بالای كله اش گره می‌زنیم. چشم ها كه بسته شد دهان هم باید بسته شود كه دیگر حرف نزند.

فك پایین را به كله دوخت و گفت:

شست پاها را به هم می‌بندیم كه راه رفتن تمام شود.

و خودش به تنهایی خندید و گفت:

دست ها را كنار بدن صاف می‌كنیم و می‌بندیم.

و نگفت چرا. و دست ها را بست. و بعد گفت:

حال باید در پارچه ای پیچید و دیگر كارش تمام است.

   و بعد به بیرون خرابه اشاره كرد. دو پیرمرد، مرد جوانی را روی تابوت آوردند تو. هنوز نمرده بود. ناله می‌كرد. گاه گداری دست و پایش را تكان می‌داد. او را روی میز خواباندند. پیرمردها بیرون رفتند و معلم جلو آمد و پیرهن ژندهای را كه بر تن مرد جوان بود پاره كرد و دور انداخت.

    معلم پنجههایش را دور گردن مرد خفت كرد و فشار داد و گردنش را پیچید و دست ها و پاها تكانی خوردند و صدایش برید و بدن آرام شد. سطل آبی را برداشت. روی جنازه پاشید و بعد پنبه روی چشم ها گذاشت و با تكه پارچه ای چشم را بست. فك مرده پایین بود كه با یك مشت دو فك را به هم دوخت و بعد پارچه دیگری را از گونی بیرون كشید و دهانش را بست و تكه دیگری را از زیر چانه رد كرد و روی ملاج گره زد. بعد دست ها را كنار بدن صاف كرد. تعدادی پنبه از كیسه بیرون كشید و لای پاها گذاشت و شست پاها را با طنابی به هم بست و بعد بیآنكه كمكی داشته باشد جنازه را در پارچه پیچید و بالا و پایین پارچه را گره زد و با لبخند گفت:

    كارش تمام شد.

   اشاره كرد و دو پیر مرد وارد خرابه شدند و جسد را برداشتند و داخل یكی از گودال ها انداختند و گودال را از خاك انباشتند و بیرون رفتند. معلم دهن درهای كرد و پرسید:

   كسی یاد گرفت؟

   عده ای دست بلند كردیم. بقیه ترسیده بودند و معلم گفت:

   آنها كه یاد گرفتهاند بیایند جلو.

   بلند شدیم و رفتیم جلو. معلم می‌خواست به بیرون خرابه اشاره كند كه دست و پایش را گرفتیم و روی تخته سنگ خواباندیم. تا خواست فریاد بزند گلویش را گرفتیم و پیچاندیم. روی سینه اش نشستیم و با مشت محكمی فك پایینش را به فك بالا دوختیم. روی چشم هایش پنبه گذاشتیم و بستیم. دهانش را به ملاجش دوختیم و لختش كردیم و پنبه لای پاهایش گذاشتیم. شست پاهایش را با طناب به هم گره زدیم و كفن پیچش كردیم و بعد بلندش كردیم و پرتش كردیم توی گودال بزرگی و خاك رویش ریختیم و همه زدیم بیرون. ناظم و پیرمردها نتوانستند جلو ما را بگیرند.

    راننده كامیون پشت فرمان نشست و همه سوار شدیم. وقتی از بیراههای به بیراههی دیگر می‌پیچیدیم آفتاب خاموش شده بود. گل میخ چند ستاره بالا سر ما پیدا بود و ماه از گوشهای ابرو نشان می‌داد.

اطلاعات

این ویودی در نوامبر 7, 2016 بدست در Uncategorized، فرهنگ و هنر فرستاده شده و با برچسب خورده.

بایگانی

نوامبر 2016
د س چ پ ج ش ی
 123456
78910111213
14151617181920
21222324252627
282930  

یادآوری

نشر مطالب تولیدی روشنفکر، با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.

اعلان

مجله روشنفکر از تاریخ ۲۰۱۷/ ۰۱/ ۱۵ در قالب «دوهفته نامه» منتشر گشته و ماهی دوبار به روز می‌شود.
%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: