روشنفکر/ جوامع انسانی را می توان به دو گروه بخش بندی کرد، «با طبیعت» و» در طبیت». جامعه با طبیعت آن است که فرهنگ آن خودبخود در پاسخ به نیازهای زیستبومی و گیرودارهای انسانی و قومی شکل می گیرد و مردم درآن – بی که از وجود خود در جهان آگاه باشند – زندگی غریزی خود گردانی دارند و همراه با دیگر پدیدارهای طبیعت روان اند. در چنان جامعه ای، هر کُنشِ رفتاری و یا کرداری، خام و طبیعی و ناپرداخته و بی چون و چراست، زیرا که فرد، از وجود خود در جهان آگاه نیست و هرکس جزیی از طبیعت خاموش و ناپرسنده و بی هماورد است. در فرهنگ این جامعه، مفاهیمی مانندِ چند و چون و چرا و چگونه، معنا ندارد، زیرا که پرسیدن، نشانه توانایی جدا پنداری خویشتن از جهان است. تنها انسانی که خود را در سویی و جهان را در سوی دیگرمی پندارد، می تواند بپرسد و پاسخجو باشد. آنکه با طبیعت است، انگار که نیست، مانند همه پدیدارهای ناآگاه هستی.
انسانِ «در طبیعت»، انسانی خود ساخته و آگاه و خود- جدا پندار- از جهان است. فرهنگ چنان جامعه ای، زمینی، زمانی و انسانی ست. این فرهنگ از زمانی که انسان، پرسیدن آغاز کرده است، آغاز شده است و تا زمانی که آخرین انسان در طبیعت زنده است، در شکوفایی خواهد بود اما هرگز به کمال نخواهد رسید. فرهنگِ کمال پذیر، همواره در پی کمال جویی ست اما هرگز کامل نمی شود. اما فرهنگ جامعه ی با طبیعت، فرهنگی افسانه ای ست، با آغاز و پایانی – ای بسا – شاعرانه و زیبا. از اینرو، جهان از چشم انداز این فرهنگ، با معناتر و کامل تر است و آغاز و پایانی دارد، اما پنداره های آن پرسش های خردمندانه را بر نمی تابد.
شاید اساسی ترین تفاوت افسانه های کهن با افسانه های مدرن این است که زمینه ذهنی افسانه های کهن، هیچ پیوندی با زمان و مکان و قوانین طبیعت ندارد، یعنی بیشتر رویدادها در این افسانه ها، بیرون از چارچوب زمان و مکان و قوانین فیزیک و شیمی و زیست شناسی رخ می دهد. افسانه آفرینش را بنگرید؛ انسان از آب و گل ساخته می شود و یکباره چیزی بنام «جان» در او دمیده می شود و زنده اش می کند. این روایت از پیدایش انسان کجا و روایت برآیشی هستی! یکی از آفرینه ای آنی و آسمانی می گوید و دیگری از هزاره های صبر و ستیز و سازگاری و ماندگاری. از اینروست که افسانه های دینی نیز، که با ذهنیت افسانه سازی کهن ساخته شده است، امروزه با خرد و دانش انسان مدرن همخوان نیست و پذیرفتن این که فلان قدیس به انسانِ مرده جان دمید و یا آب را شراب کرد و یا لبخندی زد و لبریزه هایش ستاره شد، ناممکن است. اما افسانه های مدرن، همه با چشمداشت به دانش های مدرن ساخته می شود. افسانه ی یورش انسان به ستاره ها وسیاره های دیگر و چیرگی برسرنشینان آن ها، افسانه ی جنگ ستارگان، افسانه ماشین زمان که با آن بتوان میان گذشته و آینده رفت و آمد کرد. افسانه ی انسان بی درد و رنج و هماره شاد. در همه این افسانه ها سخن از پیشرفت شگفت آور دانش و تکنولوژی انسان در آینده دارد تا این خواهش های انسانی را ممکن کند.
این همه را نوشتم تا برسم به این نکته که فرهنگ جامعه ی» با طبیعت»، فرهنگی بی تاریخ است. در این فرهنگ، تاریخ و افسانه چنان با هم گلاویز و هم آویز شده اند و درهم گوريده اند، که جدا کردن آن ها از یکدیگر ناسان و نشدنی ست. این چگونگی از آنروست که نیاز روانی انسان به خودکامگی و خویشتنخواهی سبب می شود که همیشه ریشه ی رویدادهای ناگوارِتاریخی، در ابر ابهام آلود افسانه ها گم شود و شکست ها و ناکامی های بزرگ تاریخی، در شهد شیرینکاری های شخصیت های افسانه ای، مانند؛ کورش، رستم، علی، امیرارسلان، ملا نصرالدين، رابین هود و… پنهان شود. بـله، تاریخ جامعه افسانه ای، هیچ پیوندِ استواری با گذشته ندارد و ای بسا که آینه وارونمای آن نیز باشد.
به گمان من، فرهنگِ کنونی ما، تاکنون چنین فرهنگی بوده است. دراین فرهنگ بیشتر ِ کتاب های تاریخی، روایت های شیرینِ افسانه ای از شخصیت های ناانسانی و داستان های ناکامی های مردمی ست. نمونه ای از این چگونگی را، از «سیاست نامه»، خواجه نظام الملک طوسی بخوانید. در اینجا خواجه نظام الملک گزارشی از باز یافتن انگشتری سلیمان ابن عبدالملک، یکی از خلفای بنی مروان را به ما می دهد. سلیمان این انگشتری یاقوت را به دریا پرتاب کرده است و اکنون با پشیمانی در پی بازیابی آن از ژرفای دریاست.
» غلامی را گفت؛ برو در زورقی نشین و چون به کنار دریا رسی براسبی نشین و بتاز و به سرای رو و خزینه دار را بگوی فلان صندوقچه سیمین می خواهم. برگیر و به تعجیل بیا. و پیش از آن که غلام را فرستاد، ملاح را گفت که لنگرها فروهل و کشتی برجای فرو دار، تا بگویم چه باید کردن. ملاح همچنین کرد. و ما شراب می خوردیم تا غلام در رسید و آن صندوقچه بیاورد و پیش ملک نهاد. ملک سرِ کیسه ای که برمیان داشت بگشاد و کلیدی سیمین از کیسه برآورد و قفل سر صندوقچه باز کرد وسر صندوقچه برداشت، دست فروکرد وماهیی زرین برآورد و در دریا انداخت. ماهی در زیر آب شد و غوطه خورد و به قعر دریا رسید و از چشم ناپدید شد. یک ساعت بود. بر سر آب آمد، آن انگشتری بردهان گرفته. ملک ملاحی را فرمود تا با زورقی آنجا تاخت و آن ماهی را با انگشتری بگرفت و پیش ملک آورد. ……ملک آن ماهی را در صندوقچه نهاد و قفل برزد و کلید در کیسه نهاد.»
در این گزارش تاریخی، ماهی فلزی صندوق نشین خلیفه، نه تنها یکباره جان میگیرد و شنا میکند، بلکه توانایی یاقوت یابی در ژرفای دریا را نیز دارد. البته امروز می توان این چنین دید و گفت. در زمان خواجه نظام الملک کمتر کسی در راست بودن این دروغ شاخدار دو دل می شد.
این گزارش، نمونه خوبی از تاریخ نگاری افسانه ای در روزگار پیش از روشنگری ست. روزگاری که روندها و رویدادهای افسانه ای، پیرو قانون های طبیعت نبود و خواجه نظام الملک نیز هرگز گمان نمی کرد که روزی کسی دروغ بزرگ او را اين گونه در اینترنت آشکار و پرنما کند. (افشاگری سایبری؟)
آشکار شدن ماهیت افسانه ای تاریخِ کهن سبب شده است که مردم سرزمین هایی که آفتاب روزگار روشنگری برآنان تابیده است، رو درروی تاریخ خود بایستند و با بینشی پرسشمندانه به بررسی روندها و رویدادهای آن بپردازند.1 این بررسی یکی از نخستین گام های خودشناسی و شناسایی هویت ملی ست. گامی که تاکنون در کشور ما برداشته نشده است.
……………………
1. Critical analysis of history