روشنفکر/ تناقض لاینحلی که در جامعهِ ایرانِ پس از ۴۲ خورشیدی وجود داشت غربی شدن یا آمبورژوازه شدنِ جامعه، منهای دموکراسی لیبرال بود. این تناقض در عین حال دوگانگی اخلاقی در اِعمال حاکمیت را در ساختار سیاسی برملا میکرد و درهی غیرقابل پلزدنی از نظر اخلاقی میان جامعه مدنی و محافلی که اِعمال قدرت میکردند به وجود آورده بود. این شکاف اخلاقی به جهت مزمن و کهنه شدنش طی دهها سال، مطلقا مقاوم شده بود و به روانشناسی اجتماعیِ جامعه تبدل شده بود.
تناقض یاد شده تنها در صورتی میتوانست روان شناسی اجتماعی حاکم بر جامعه را تغییر دهد که جامعه در جهت اِعمال دموکراسی که خود را با لیبرالیسم سیاسیاش میشناساند، هدایت میشد.
پس پروسه غربی شدن در ایران قبل از هرچیز جامعه را با مشکلی اخلاقی و معنوی مواجه ساخته بود. و چون این مشکل به ساختار اعمال حاکمیت تبدیل شده بود، راهی باقی نمیگذاشت جز این که به صورتی ساختارشکنانه تغییر کند. زنجیرهی علّی که از خرداد ۴۲ تا حزب واحد رستاخیز و سپس تا بهمن ۵۷ رویدادها را به یکدیگر متصل میکرد، الزاما به سوی نتیجهای قهری ره میسپرد.
این زنجیره به این سبب علّی بود که تنها با لیبرالیسم سیاسی، گرچه از نوعی نیمبند، پاره میشد. چیزی که به حکم تجربه و موقعیت ساختاری جامعه غیر قابل تحقق بود.
دموکراسی ۲۹ تا ۳۲ نیز بهسان دموکراسی آنتیک، راهی بهجز شکست در پیش رو نداشت. کودتای مرداد ۳۲ پیش از آن که علیه مصدق باشد، اعلام پایان دموکراسی بود که چون لکهای رنگین از پیکرهی تاریخ استبداد باید زدوده میشد و به نایکدستی آن پایان میداد. دموکراسی در دولت ملی چکاد و نقطهی اعتلای پلورالیسم پس از جنگ بود و شکست آن، اعلام عادی شدن مجدد شرایط اجتماعی در ایران بود. و جنبهی شخصی اختلاف شاه و مصدق در آن عارضی و نمادین بود.
نتیجهگیری: زمینه رشد و پرورش سیاسی خمینی فقدانِ جامعهِ لیبرال در ایرانِ پس از ۴۲ بود. سنگ بنای جامعه لیبرال نیز سلب اقتدار فردی از ساختار قدرت سیاسی بود. خمینی تجسم یک قدرت فردی بود که در برابر یک قدرت فردی دیگر ایستاد. این ایستادگی به او جاذبه داد. و با این جاذبه، نامداراگری و دیکتاتوری خود را پوشاند. بحران عمیق اجتماعی در ایران پیش از انقلاب، برای «نفی» جاذبه بوجود آورد. در چنین موقعیتی، شناخت علّی و علمی از منش و جایگاه اجتماعی و اعتقادی خمینی پنهان ماند. مشکلی که در مورد هیتلر نیز مطرح بود. انقلاب در این موقعیت متناقض در واقع به یاس جامعه از حل این تناقض، پاسخ داد و به یاری این پاسخ توانست آن را سازماندهی کند.
در این موقعیت عمیقا بحرانی نقش شخصیت فرعی شد. شخصیتها نمود و تجلی خصلتهای پنهانی تاریخ اجتماعی ما بودند. مسئله اصلی این بود که دیکتاتوری فردی، یک وجود عینی لاعلاج شده بود. یعنی سلطنت در ایران بنا به عللی جامعهشناسانه نمیتوانست از نمونهی سلطنت در اروپا پیروی کند. و سرنوشتش تنها در تغییری ساختاری تعیین میشد. با این حال به زبان هگل این زنجیره علّیِ «دردناک» را مجاز نیستیم بینقدی اجتماعی به حال خود رها کنیم. کما این که هگل نیز علّی بودنِ شکست دموکراسی آنتیک را در بافت تحلیل نقادانه ِ تحول تاریخی قرار داد.
ناصر کاخساز
۳ نوامبر ۲۰۱۶
از ایران امروز