روشنفکر/ هزاره جدید درحالی آغاز شده که وجدان جمعی بشر دچار توهمات ناخوشایندی نسبت به مقولهی سیاست و به تبع آن سیاستمداران گشته است. به دیگر سخن در چند دهه گذشته، پدیده سیاست به طرز سرسامآوری از اخلاق تهی شده است. تکرار و تداوم این فراکرد اگر چه امکان لذت جویی و رضایت سیاستمداران بیاخلاق را فراهم آورده اما یک دل چرکینی مزمن نسبت به سیاستمداران از جانب تودههای انسانی به وضوح قابل مشاهده است.
براستی نسبت اخلاق و سیاست چیست؟ آیا سیاست و اخلاق دو پدیده جداگانهاند که هریک حوزههای متفاوتی را در زندگی بشر راهبری میکنند؟ به نظر نمیرسد چنین تعبیری آنچنان که سیاستمداران بیاخلاق میپندارند، توجیه مناسبی برای بیاخلاقی سیاسی باشد. چراکه نظریه پردازان علم سیاست حتی در ادوار باستانی تاریخ اندیشه، به صراحت عدم تفکیک و جداییناپذیری آن دو را گوشزد کرده کردهاند .«ارسطو» که از او به عنوان نظریهپرداز برجسته علم سیاست در دنیای باستان یاد میشود چنان مفهوم اخلاق و سیاست را به هم گره زده که آدمی بندرت میتواند بین آن دو تمایز قائل شود. او تا بدانجا پیش رفته که بنیان شکلگیری حکومت را دو عنصر اخلاق و سیاست میانگارد و هم اوست که اخلاق را اجتماعی و سیاست را اخلاقی تعریف میکند. نظریه اخلاقی سیاست فقط منحصر به ارسطو نیست چراکه بزرگانی چون «کانت»، «میل» و سر آخر «رابرت دال»، «هلد» و «هابرماس» نیز به انحنای گوناگون بر جنبه اخلاقی سیاست تاکید کردهاند.
اساسا نضج و پاگیری چپ مدرن در نیمه دوم قرن پیشین نیز بیمربوط با بیاخلاقی سیاسی در اردوگاه چپ و راست نیست.
«پولانزاس» و دهها نظریه پرداز چپ مدرن، بارها گسترش بیاخلاقی سیاسی را در دنیای معاصر گوشزد کرده اند و با ارایه مدلی جدید از جامعه باوری، سعی نمودهاند تا گسست بین اخلاق و سیاست را ترمیم نمایند.
اما سیاستمداران بیاخلاق همچنان به جمله معروف «ماکیاول»،خالق «شهریار» مبنی براینکه «هدف وسیله را توجیه میکند» استناد کرده تا موجبات سرخوردگی تئوریسین های اخلاقی چپ مدرن را از دولتمردان به اصطلاح سوسیال دموکرات فراهم آورند، دولتمردانی که در استقبال از فرمانروایی ثروت و کالامحوری، گوی سبقت را از محافظه کاران ربودهاند.
توجه به بازارمحوریِ تام و منافع اقتصادی- امنیتی از جانب دولتهای چپ اروپایی موجب شده تا دامنه این بیاخلاقی به دیپلماسی خارجی نیز کشیده شود و به تبع آن جریانهای دموکراسی خواهانه در جهان سوم بخصوص خاورمیانه و ایران، نسبت به تداوم فراکردهای آزادی خواهانه، با تردید و ابهام روبرو شوند.این تردید وقتی بیش از پیش تشدید میشود که دولتهای یادشده روز به روز بر روابط تجاری و سیاسی خود با دولتهای یکهسالار، مستبد و مردمگریز میافزایند و مقدمات استمرار و کسب مشروعیت کاذب بینالمللی را برایشان فراهم میکنند. گویا این نرمش و تساهل در روابط بینالملل، امروزه به یک عرف سیاسی از جانب اردوگاه سوسیالدموکراسی اروپا تبدیل گشته است. به تعبیر هابرماس :«در این شکی نیست که انقلابیها و محافظهکاران، جایشان را با هم عوض کردهاند»
و اما حرف آخر: آیا تاریخ اخلاق سیاسی در زمانه ما به سر آمده؟!