«اشرفالدین حسینی» متخلص به «نسیم شمال» شاعر و روزنامهنگار عهد مشروطه، یکی از برجستهترین شعرا و روزنامهنگارانی است که تاریخ معاصر ایران به خود دیده است.
قلم و نگاه شیوا و موشکافانهی او درتبین پدیدههای سیاسی و اجتماعی، تاثیر بسیاری بر همعصران وی نهاد. آنچه که او را نسبت به دیگران بهخوبی متمایز میکند، نگاه و عمل شرافتمندانه، نسبت به قلم و روزنامهنگاری است که متاسفانه امروز کمتر به آن اهمیت داده میشود.
«سعید نفیسی» استاد پرآوازه ادبیات فارسی، مقالهای در رسای «نسیمشمال» (مجله سپید و سیاه – شهریور ۱۳۳۴) نگاشته که میتوان ازآن بعنوان یکی از آثار ماندگار ادبیات فارسی نام برد که در ادامه میآید.
«از میان مردم بیرون آمد٬ با مردم زیست٬ در میان مردم فرورفت و شاید هنوز در میان مردم باشد. این مرد نه وزیر شد٬ نه وکیل شد٬ نه رییس اداره شد٬ نه پولی بهم زد٬ نه خانه ساخت٬ نه ملک خرید٬ نه مال کسی را با خود برد٬ نه خون کسی را به گردن گرفت. شاید روز ولادت او را کسی جشن نگرفت و من شاهدم که در مرگ او ختم هم نگذاشتند.
سادهتر و بیادعاتر و کمآزارتر و صاحبدلتر و پاکدامنتر از او کسی ندیدهام.
مردی بود به تمام معنی مرد٬ مؤدب٬ فروتن٬ افتاده٬ مهربان٬ خوشروی و خوشخوی٬ دوستباز٬ صمیمی٬ کریم٬ بخشنده٬ نیکوکار بیاعتنا به مال دنیا و صاحبان جاه و جلال٬ گدای راهنشین را بر مالدار کاخنشین همیشه ترجیح داد. آنچه کرد و گفت برای همین مردم خردهپای بیکس بود.
روزی که با وی آشنای نزدیک شدم٬ مردی بود پنجاه و چند ساله٬ با اندامی متوسط٬ چهارشانه٬ انکی فربه شکم٬ سینهٔ برجستهای داشت٬ صورت گرد٬ ابروهای در هم کشیده٬ چشمان درشت٬ پیشانی بلند٬ لبهای پرگوشت. ریش و سبیل جو گندمی خود را از ته میزد. دستار کوچک سیاهی بر سر میگذاشت. قبای بلند میپوشید٬ در وسط آن شالی به کمر میبست که برجستگی شکمش از زیر آن پیدا بود.
لباسهای بسیار ساده میپوشید٬ بیشتر لباس نازک در بر میکردو تنها در سرمای سخت عبای کلفتتر بروی آن میانداخت ٬ یک دست لباس متوسط را سالها میپوشید٬ بیشتر گیوه بر پا داشت.
هنگامیکه با ما مینشست دستهای پرگوشت و انگشتان کوتاه درشت خود را روی شکم میگذاشت. هنگامیکه قهقه و به بانگ بلند نمیخندید٬ لبخند از لبان او جدا نمیشد.
بسیار آهسته حرف میزد٬ چنانکه از چند قدمی بانگش شنیده نمیشد. من بارها در اوقات مختلف شبانهروز ٬ در حالات مختلف٬ در غم و شادی او را دیدهام و هرگز وی را تندخو و مردم آزار ندیدم. با خوشرویی و مهربانی عجیبی با همه کس روبرو میشد. با آنکه بضاعت او بسیار کم بود همیشه در جیب بلند گشادی که در دو سوی قبای خود داشت مقدار زیادی پول سیاه آماده بود. به هر گدای راه نشینی که میرسید دست در جیب میکرد و نشمرده هرچه به دستش میآمد از آن پول سیاه در مشت او میریخت.
اشعار خود را با صدای بسیار مردانهٔ بم با حجب و حیای عجیبی برای ما میخواند٬ و در هر مصرعی خندهای میکرد و گاهی هنوز نخوانده خنده را سر میداد. هر روز و هر شب شعر میگفت و اشعار هر هفته را چاپ میکرد و به دست مردم میداد. نزدیک بیست سال هر هفته روزنامهٔ «نسیم شمال» او را در «مطبعهٔ کلیمیان» که یکی از کوچکترین چاپخانههای آن روز تهران در خیابان جباخانهٔ آنروز و دنبالهٔ خیابان بوزرجمهری امروز نزدیک سبزه میدان در چهار صفحهٔ کوچک به قطع کاغذهای یک ورقی امروز چاپ شد و به دست مردم داده میشد. هنگامیکه روزنامه فروشان دورهگرد فریاد را سر میدادند و روزنامهٔ او را اعلان میکردند راستی مردم هجوم میآوردند. زن و مرد٬ پیر و جوان٬ کودک و برنا٬ باسواد و بیسواد٬ این روزنامه را دست به دست میگرداندند. در قهوهخانهها٬ در سر گذرها٬ در جاهایی که مردم گرد میآمدند٬ باسوادها برای بیسوادها میخواندند و مردم دور هم حلقه میزدند و روی خاک مینشستند و گوش میدادند.
این روزنامه نه چشم پرکن بود٬ نه خوشچاپ. مدیر آن وکیل و سناتور و وزیر سابق نبود٬ پس مردم چرا آنقدر آنرا میپسندیدند؟ از خود مردم بپرسید. نام این روزنامه به اندازهای بر سر زبانها بود که سید اشرفالدین قزوینی مدیر آن را مردم به نام «نسیم شمال» صدا میکردند. روزی که موقع انتشار آن میرسید٬ دسته دسته کودکان ده دوازدهساله که موزعان او بودند در هم چاپخانه گرد میآمدند و هر کدام دستهای بزرگ از او میگرفتند و زیر بغل میگذاشتند. این کودکان راستی مغرور بودند که فروشندهٔ نسیم شمالند.
هفته نشد که این روزنامه ولولهای در تهران نیندازد. دولتها مکرر از دست او به ستوه آمدند. اما با این سید جلنبر آسمانجل وارستهٔ بیاعتنا به همه کس و همه چیز چه بکنند؟ به چه دردشان میخورد او را جلب کنند؟ مگر در زندان آرام مینشست؟ حافظهٔ عجیبی داشت که هر چه میسرود بدون یادداشت و از بر میخواند. در اینصورت محتاج به کاغذ و قلم و مرکب و مداد هم نبود و سینهٔ او خود لوح محفوظ بود.
سید اشرفالدین در ضلع شرقی مدرسهٔ صدر در جلوخان مسجد شاه حجرهای تنگ و تاریک داشت. اثاثیهٔ محقّر پاکیزهای از فروش نسیم شمال تدارک کرده بود. زمستانها کرسی کوچک یک نفری پاکیزهای میگذاشت. روی آن جاجیمی سبز و سرخ میکشید. در گوشهٔ اتاق یک منقل فرنگی داشت٬ و در کماجدان کوچکی برای خود و گاهی برای ما ناهار و شام میپخت. بیشتر روزها خوراک او طاس کباب یا آبگوشت تنک آب بود که در آن لیمو عمانی بسیار میریخت و با دست خود آنها را له میکرد و آب آنرا در آبگوشت خود میفشرد و نان ترید میکرد و نان را میغلطاند و در میان انگشتان نرم میکرد و به دهان میگذاشت.
بیخبر و بیمقدمه هم که میرفتیم آبگوشت یا طاس کباب او حاضر بود. در شعر خود همه جا نام خوراکیها را میبرد و منظومهای نسرود که کلمهٔ «فسنجان» در آن نباشد٬ اما کجا فسنجان نصیب او میشد!
من کودک یازده ساله بود که اشعار او را به ذهن سپردم. در آن گیر و دار و گیراگیر اختلاف مشروطه خواهان و مستبدان به میدان آمد. اشعار معروفی در نکوهش زشتکاریهای محمدعلی شاه و امیر بهادر و اعوان و انصار ایشان گفته بود که دهان به دهان میگشت. در این حوادث هیچکس مؤثرتر از او نبود.
من هر وقت که عکس و شرح حال سران مشروطه را این سوی و آن سوی میبینم و نامی از او نمیشنوم و اثری از وی نمیبینم راستی در برابر این حق ناشناسی کسانی که از خوان نعمت بی دریغ او بهرهها برده و مالها انباشته و به مقامها رسیدهاند رنج میبرم.
یقین داشته باشید که اجر و در آزادی ایران کمتر از اجر ستارخان پهلوان بزرگ نبود. حتی این مرد شریف بزرگوار در قزوین تفنگ برداشته و با مجاهدان دستهٔ محمدولیخان تنکابنی سپهدار اعظم و سهپسالار اعظم جنگ کرده و در فتح تهران جانبازی کرده بود.
در حیرتم که این مردم چرا اینقدر حق ناشناسند !
ضربتهایی که طبع و قلم او و بی باکی و آزاد منشی و بیاعتنایی و سرسختی او پیکر استبداد زد٬ هیچکس نزد.
به این همه کمترین ادعایی نداشت. شما که او را میدید هرگز تصور نمیکردید که در زیر این دستار محقر و در این جامهٔ متوسط٬ جهانی از بزرگی و بزرگواری جای گرفته است.
من و یحیی ریحان و سید ابوالقاسم ذره و سید عبدالحسین حسابی تنها معاشران او بودیم. در همان کنج مدرسه به دیدارش میرفتیم. خندهٔ بیگناه او پیش از هر باد بهاری و نسیم نیم شبان طبع ما را شکفته میکرد. اشعار پر شور٬ پر از زندگی و پر از نشاط خود را که هنوز چاپ نکرده بود برای ما میخواند و هر مصرعی از آن باخندهای و تبسمی همراه بود. سماور حلبی پاکیزهٔ خود را روشن میکرد. و دم به دم برای ما و خودش چای میریخت. قندی را که به دانههای کوچک شکسته بود از میان دستمال ابریشمی یزدی خانه به خانه بیرون میآورد و پیش ما میگذاشت.
آزادگی و آزاد اندیشی این مرد عجیب بود. همه چیز را میتوانستی به او بگویی. اندک تعصبی در او نبود. لطایف بسیار به یاد داشت. قصه های شیرین میگفت. خزانهای از لطف و رأفت بود. کینهٔ هیچکس را در دل نداشت. از هیچکس بد نمیگفت٬ اما همه را مسخره میکرد و چه خوب میکرد! ای کاش باز هم مانند او پیدا میشد. که همینکار را با مردم این روزگار میکردند. جایی که مردم عبرت نمیگرند٬ پند پ اندرز نمیپذیرند٬ زشت و زیبا نمیشناسند٬ شهوت گوش و چشمشان را پر کرده است باید سید اشرفالدین بود و همه را استهزاء میکرد.
این یگانه انتقام مردم فرزانهٔ هشیار از این گروه ابلهان بیلگام است.
گاهی در راه با او مصاحبت میکردم٬ بیاغراق از ده تن مردم رهگذر یک تن سلام خاضعانهای به او میکرد. معمولش این بود که در جواب میگفت :
«سلام جانم»
راستی که جان عزیز او نثار راه ملتی بود.
این سید راستگوی بیغل و غش٬ این رادمرد فرزانهٔ دلیر ٬ این مرد وارستهٔ از جان گذشته٬ بزرگترین مردی بود که ایران در این پنجاه سال از زندگی خود در دامن خود پرورده است.
اشعار او از هر مادهٔ فراری٬ از هر عطر دلاویزی٬ از هر نسیم جانپروری٬ از هر عشق سوزانی در دل مردم زودتر راه باز میکرد. سحری در سخن او بود که من در سخن هیچکس ندیدهام. این مرد جادوگری بود که با ارواح مردم طبقهٔ سوم این کشور٬ این مردمی که هنوز زندهاند و هرگز نخواهند مرد٬ بازی میکرد. روح مردم در زیر دست او خمیرمایهای بود که به هرگونه که میخواست آنرا در میآورد. هر شکلی که میخواست به آن میداد.
بزرگی او در اینجاست که با این همه نفوذی که در مردم داشت هرگز در صدد برنیامد از آن سود مادی ببرد. نه هرگز در موقع انتخابات از کسی رأی خواست٬ نه به خانهٔ صاحب مسندی و خداوند زر و زوری رفت٬ و نه ماجراجویی را هرگز به همان حجرهٔ تنگ و تاریک خود راه داد.
خود حکایت میکرد که در جوانی در قزوین دلدادهٔ دختری از خاندان خود شده و پدر و مادر دختر از پیوند با این سید بیاعتنا به همه چیز خودداری کردهاند. از آنروز ناکامی عشق را در دل در زیر خاکستری که گاهی گرم میشد پنهان کرده بود. به همین جهت در سراسر زندگی مجرد زیست. سرانجام گرفتار همان عواقبی شد که نتیجهٔ طبیعی و مسلم اینگونه مردان بزرگست.
او را به تیمارستان شهرنو بردند که در آن زمان دارالمجانین میگفتند.اطاقی در عقب تیمارستان به او اختصاص دادند. بارها در آنجا به دیدن و دلچویی و پرسش و پرستاری او رفتم. من نفهمیدم چه نشانهٔ جنون در این مرد بزرگ بود!؟ همان بود که همیشه بود. مقصود از اینکار چه بود؟ این یکی از بزرگترین معماهای حوادث این دوران زندگی ماست. (دستگاهای از این بازیچهها بسیار دارد.)
خبر مرگ او را هم به کسی ندادند. آیا راستی مرد؟ نه هنوز زنده است و من زندهتر از او کسی را نمیشناسم. اگر دلهای مردم را بکاوید٬ هنوز در دلهای هزاران هزار مردمی که او را دیدهاند و شعرش را خواندهاند جای دارد. در پایان زندگی که هنوز گرفتار نشده بود مجموعهٔ اشعار خود را در دو مجلد در همان مطبعهٔ کلیمیان چاپ کرد و با سرعتی عجیب نسخههای آن تمام شد. دوبار در بمبئی٬ در آن هزاران فرسنگ مسافت از ایران آنرا چاپ کردند و باز تمام شد.
فروش نسیم شمال زندگی آسودهای برای او فراهم میساخت که با کمال کرم و گشادهرویی با چندتن دوستان نزدیک خود میگذراند. معروف شد اندوختهای داشت و رندان بهانهجویی کردند که اندوختهٔ او را بربایند. از این مردم هرچه بگویید بر میآید!
با این همه در تیمارستان جز من و مهدی ساعی که در پایان عمر با او نزدیک شده بود گویا دیگر کسی به سراغش نرفت. کجا بودند این گروه گروه مردمی که در عیادت و معایشت لاشهٔ بیقدر و قیمت این کاخنشینان پیشدستی میکنند؟ این مرد بزرگتر از آن بود که به پرسش و دلجویی ایشان نیازمند باشد! مردان بزرگ٬ بزرگی را در خود میجویند نه از کاسهلیسان بیشرم. هرگز کسی بزرگی را به زور و زر نخریده است! اصلا در بازار جهان بزرگی نمیفروشند. این کالاییست که طبیعت در نهانگاه خزانهٔ خود برای نیکبختانی که زندهٔ جاودیدند ذخیره کرده است. طبیعت در بخشیدن این مطاع بخیل نیست. تنها همتی و از خودگذشتگی خاصی انسان را به پای این خوان نعمت بیدریغ میرساند.
حسابم از دست رفته است٬نمیدانم چند سالست که این گنج زوالناپذیر از دست ما رفته است. گویا نزدیک سیسال میشود. این مرد نزدیک هفتاد سال در میان این مردم زیست٬ با این مردم خندید٬ با این مردم گریست٬ دلداری داد٬ همت بخشید٬ در دلها جای گرفت و هرگز از دلها بیرون نخواهد رفت.
اگر در مرگش نگریستند٬ اگر در کتاب یا رسالتی دربارهاش ننوشتند٬ اگر گور او نیز از دیدهها پنهان است و کسی نمیداند کجا او را به خاک سپردند٬ اگر نامش را دیگر نمیبرند٬ اگر قدر او را از یاد بردند٬ او چه زیان کرده است؟ کسی نبود که به این چیزها محتاج باشد. او تا زنده بود به هیچکس و هیچچیز محتاج نبود. همه به او محتاج بودند. حالا هم که نیست اگر کسی خود را به او محتاج نداند به خود زیان کرده است.
جوانان عزیز این مرد از شما بود و برای شما بود. لااقل شما او را بشناسید٬ در هر گوشه ٔ ایران کسی قطرهٔ اشکی برای او بریزد همین برای او بس است٬ جز این چیزی نمیخواست و جز این هرگز چیزی نخواهد خواست.»