مجله روشنفکر

مجله روشنفکر جایی برای ژرف اندیشیدن

ماجرای خواندنیِ کسروی و مُلا‌‌باقر!

احمد+کسروی

روشنفکر/ درسال۱۳۰۲ که در زنجان رئیس عدلیه میبودم، یکماهه با پرگ (اجازه) به تهران آمدم. در آن هنگام وزارت عدلیه قانونی برای آزمایش قاضیان گذرانیده بود و بکار بستن آن را در قزوین و زنجان به من واگذاشت. من چون به قزوین رفتم و آگاهی به قاضیان دادم بسیاری از ایشان از بیسوادی از آزمایش میگریختند و هریکی بهانه دیگری می‌آورد. یکی از ایشان میرزافلانخان که امین صلح و خود مردی پنجاه ساله میبود بنزد من آمده چنین میگفت: «من تاکنون یک صفحه از قانون را از اول تا آخر نخوانده ام. حالا چگونه امتحان بدهم؟! تصور هم نفرمایید که حکمهای خلاف قانون داده ام! خدا شاهد است تاکنون یک حکم خلاف قانون نداده ام!» من از این سخن در شگفت شده، ندانستم کسیکه بگفته خود یک سات( صفحه) از قانون را از آغاز تا انجام نخوانده از کجا میداند که حکمهایی که داده از روی قانون بوده؟!. با خود گفتم: این مرد از بس در نادانی فرو رفته، فهمیده ها و هوسهای خود را قانون پنداشته است. دیگری ملا باقر نام که دستار و ریشی میداشت و در دادگاه شهرستان میبود بهانه آورده چنین میگفت: «من واعظ بودم و در تهران به منبر میرفتم و در جلو چهار و پنجهزار نفر با طلاقت( شیوایی) لسان موعظه میکردم، ولی نمیدانم چه سری دارد که همینکه نام امتحان میشنوم خود را میبازم و زبانم از کار میافتد!»

چون مایه ای از فقه و عربی نمیداشت و قانون نیز نمی دانست این بهانه را می آورد. اینها به تهران نامه ها نوشتند و میانجیان برانگیختند و از آنجا دستور آوردند که از آزمایش به کنار باشند. من سخنم از ملا باقر است. این مرد پس از سالیانی از قزوین به خراسان رفته و در مشهد دادیار میبود. در سال 1305 که داور( وزیر دادگستری) عدلیه را بهم زد و پس از چند ماهی دوباره بنیاد گذاشت، چون در سال 1306 عدلیه تهران باز شد، من دادستان بودم. ولی از روز نخست دانسته شد مرا با داور سازش نخواهد بود. از اینرو یکهفته نگذشته بود که مرا به وزارتخانه خواستند و یک اتومبیل و ششهزار ریال پول دادند که آهنگ خراسان کنم و یک بازپرس و یک ژاندارم همراهم گردانیدند.

در خراسان کارهایی بما سپرده بودند که از جمله چون چند تن از قاضیان پرونده های کیفری میداشتند میبایست پرونده ها را از دفتر دادگستری (که هنوز باز نشده بود) برگیریم و درباره هریکی به تهران گزارش نویسیم. یکی از آن قاضیان ملا باقر میبود و ما چون پرونده اش گرفتیم، دیدیم داستان این بوده:

در مشهد زن توانگری بنام سیده بی بی بدرود زندگی گفته بود و چون کسی را از شوهر و فرزند و خویش نمیداشته دادستان، ملا باقر را میفرستد که با یک نماینده ای از کلانتری بخانه آن زن رود و مهر و موم را شکسته کاچال( لوازم منزل) و کالای او را فهرست کند و سپس به مخزن دادسرا برساند. ملا باقر میرود و بکار میپردازد و هنگام نیمروز که میخواسته برای ناهار بخانه اش رود جعبه جواهرات را که فهرست نشده و درش نیز بسته نمیبوده به بهانه آنکه میترسم دزدی بیاید و ببرد، همراه خود برمیدارد و پس از نیمروز با خود باز میگرداند. این مایه بدگمانی میشود که از جواهرات چیزهایی را دزدیده است. از آنسوی چون چیزها را به مخزن میرساند در فهرست یکی هم شصت لیره پول زر میبوده، ولی در میان آنها دیده نمیشود. چون میپرسند میگوید: «میبود، ببینید که برداشته؟!» و چون بدگمانی بخود او بیشتر میرفته هنگامیکه میگردند لیره ها از کشو میزش پیدا میشود. چون بدینسان دزدیش به آشکار میافتد، از کارش برداشته پرونده را بنزد بازپرس میفرستند. من چون پرونده را خواندم دیدم مردیکه او را به بیدانشی و کودنی میشناختم، دزد هم هست و بیکبار ازو بدم آمد. این سفر خراسان داستان درازی پیدا کرد و همان سفر است که چون داور نمیخواست بازگردم، من بازگشته از کار کناره جستم و به وکالت پرداختم. در همان سال داستانِ رختِ یکسان در میان میبود که نمیدانم قانونی گذشته یا شاه دستور داده بود. من از پیشگامان گردیده آن رخت را (که کت و شلوار وکلاه پهلوی میبود) پوشیدم و روزی چون کاری در کتابخانه مجلس میداشتم آهنگ بهارستان کردم.

در آنروزها یکدسته از قاضیان که داور کاری به آنان نمیداد در بهارستان بست مینشستند که ملا باقر یکی از آنان میبوده. من همانکه از در پا به درون گزاردم او ناگهان جلو مرا گرفت و چشمانش بروی من دوخته چنین گفت: «بهتر بود رعایت دین میکردید و این رخت را نمی پوشیدید». این جمله ها را با لحنی که کینه جویی و سرزنش از آن میبارید به زبان آورد، و من چندان برآشفتم و به تکان آمدم که خودداری نتوانستم و کسانی را از قاضیان که در آن نزدیکی می ایستادند آواز دادم: «ای فلان، ای فلان، ای فلان، بیایید، بیایید که ملاباقر دم از دین میزند». قاضیان به آواز من نزدیک آمدند و چون از چگونگی آگاه شدند برخی به او ریشخند کردند و برخی نکوهش گفتند، و برخی به من دلداری داده بحال خودم بازگردانیدند. اینست آن داستان و چون آنروز واژه «خرد» را بروی آن دفتر دیدم اینرا بیاد آوردم و دلم میخواست آواز برآورم و بگویم: مردم بیایید ، بیایید که شیعیان دم از خرد میزنند!!کسانیکه در بنیاد کیششان بیخردیهای بسیار بزرگی همچون: «ان االله خلقنا من اعلی علیین» و «بداالله فی امراسماعیل» و مانند اینها خوابیده نام خرد میبرند. آنانکه تا دیروز میگفتند: «عقول ما ناقص است و باید دست به دامن معصوم زنیم» پایه کیششان بگفته خودشان «آقا دییر سُر دُریُه، سُر دُریُه» میبود، امروز داوری خرد را دستاویزی برای خود گرفته اند. شما میدانید هنگامیکه ما بکار برخاستیم چون نام خرد میبردیم یکی از ایرادها که پیروان کیشها میگرفتند همین میبود که گاهی میگفتند: «مگر دین با عقل درست می آید؟!.» و هنگامی میسرودند: «عقلها هم که اختلاف دارد!» و زمانی ایراد میگرفتند: «همه مردم که عقل دارند، اگر با عقل میتوان بحقایق رسید پس اختلاف در میان مردمان از کجاست؟!»

ما گفتارهای بسیاری در این باره نوشته و به یکایک ایرادها پاسخ داده ایم، و این یکی از دشواریهای کار ما بوده. اکنون همه آنها فراموش شده و کار بجایی رسیده که همان پیروان کیشها پشتگرمی به خرد و داوری آن مینمایند. آنان میپندارند که ما هرچه گفته ایم آنان نیز توانند گفت، و ما چون نام خرد برده ایم آنان نیز توانند برد، و این نمی دانند که ما اگر نام خرد میبریم دینی را که سراپا خردمندانه است دنبال میکنیم. ولی آنان کیشهایی را دنبال میکنند که از آغاز تا انجام با خرد ناسازگار است.

میباید گفت: نویسندگان این دفتر، یا همچون بچه های بی‌فرهنگی که ادا درآورند و هرچه گفتی همانرا بخودت بازگردانند، ادای ما در می‌آورند و خواستشان آنست که گفته های ما را بخودمان بازگردانند (چنانکه یک آخوند بی آزرمی در تهران همان رفتار را میکند)، یا خود معنی خرد را ندانسته آنرا به همان معنای عامیانه اش میشناسند. چنانکه میدانید عامیان خرد را جز دلخواه و سودجویی ندانند و کسیکه کاری را به زیان خود کند چنین گویند: «عقل ندارد» 

بارها دیده شده کسی را پولی یا کالایی از دیگری بدستش افتاده و چون میخواهد آنرا به دارنده‌اش بازگرداند همراهش جلو میگیرد و میگوید: «مگر عقل نداری؟! بگذار تو جیبت!». آنان نیز خرد را به همان معنی میشناسند و آنرا جز پنداشته های خود نمیدانند. بهرحال آنان خواستشان جز دشمنی و کارشکنی نبوده و در این باره هرچه از پیمان و پرچم یاد گرفته بوده‌اند آنانرا نیز افزار کار خود گردانیده اند. داستان آنان داستان کسی ‌است که شما به او سیب یا گلابی یا چیزهای گرانبهای دیگری میدهید و او نافهمانه همانها را سنگی میگرداند و بسوی شما می اندازد.

اطلاعات

این ویودی در آگوست 13, 2016 بدست در Uncategorized، تاریخ فرستاده شده و با برچسب خورده.

بایگانی

آگوست 2016
د س چ پ ج ش ی
1234567
891011121314
15161718192021
22232425262728
293031  

یادآوری

نشر مطالب تولیدی روشنفکر، با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است.

اعلان

مجله روشنفکر از تاریخ ۲۰۱۷/ ۰۱/ ۱۵ در قالب «دوهفته نامه» منتشر گشته و ماهی دوبار به روز می‌شود.
%d وب‌نوشت‌نویس این را دوست دارند: