روشنفکر/ مبدأ شکافی که در آن زمان در جبهه ملی ايجاد شد، حادثهای بسيار مسخره بود که خود نشان میداد خمينی هنوز هيچ نشده بر اذهان مسلط شده است.
قرار بود مجمع بينالمللی سوسياليستها در سال 1978 در شهر وانکوور Vancouver کانادا تشکيل شود. از ما خواسته بودند ناظری را به اين مجمع بفرستيم تا وضع ايران را برای نمايندگان حاضر شرح دهد. پس از رايزنیهای مکرر سنجابی را برای اين کار انتخاب کرديم. صورت جلسات، هدف مأموريت او را مشخص میکرد.
به طور خلاصه به او گفته بوديم:
– شما میتوانيد سر راه رفتن به کانادا با خمينی، که در پاريس است، ملاقاتی کنيد و ببينيد چه میگويد ولی هيچ گونه تعهدی نسپريد. متنی را که برايتان حاضر کرده ايم برايش بخوانيد و نظرات ما را درباره حقوق مردم توضيح دهيد. ما نه هيچ چيز فوقالعاده ای میخواهيم و نه در صدد انجام عملی انقلابی هستيم. ما فقط مايليم کشور را قدم به قدم به سمت دمکراسی برانيم. ما میخواهيم که قانون اساسی خودمان، که 70 سال از تدوينش میگذرد و تا امروز اجرا نشده است، بالأخره اجرا شود. ما بر خلاف نويدهايی که میدهند، تصور نمیکنيم که ايران ظرف پنج يا شش سال آينده سوئد شود – احتمالا رسيدن به آن مرحله به زمانی طولانی نياز دارد ولی لااقل متوقعيم که کشورمان به طرزی شايسته توسعه يابد و امکان بهروزی تمام شهروندانش را فراهم سازد. اين شخص شخيص، با اطوار و لبخند پر کرشمه معمول و رفتار پر ناز و نياز متعارفش با متنی که بيشترش را خود من نوشته بودم، راهی سفر شد. از آنجا که من، مثل تمام لائيکها، نسبت به ملا جماعت بیاعتمادم در تهيه آن متن هر کلمه را سبک و سنگين کرده بودم و سنجيده بودم چون آگاهم که طی هزار و چهارصد سال گذشته در تاريخ ايران هر بار که با فاجعهای رو برو شدهايم ملايی از قبيل اين آخوند در حدوث آن مصيبت دست داشته است. حضرت سنجابی، وقتی به پاريس رسيد با پادوهای امام، يعنی افرادی نظير سلامتيان، يکی از اين دانشجويان ابد مدتی که در کارتيه لاتن پلاسند، دوره شد. ما در آنجا دانشجويان 40 و 50 سالهههایی داشتيم که مشغوليتی جز کافه نشينی و بحث در باره آزادی نداشتند. البته وقتی اين آقايان همراه مرشدشان به ايران باز گشتند، ديديم آزاديشان از چه قماش بود. اين آقايان سنجابی را با صحبتهايی از قبيل آنچه در زير میآيد درست و حسابی پختند:
– عزيز من، جان من، حالا فقط خمينی مطرح است. کار شاه تمام است. چرا بیجهت میخواهيد سر قانون اساسی با او چانه بزنيد؟ با کسی که ديگر محلی از اعراب ندارد که نمیبايست وارد مذاکره شد!
سنجابی، پس از گرفتن اين تعليمات، با خواری و خفت نزد خمينی رفت و نسبت به او سوگند وفاداری ياد کرد. در نوفل لوشاتو مدتها با گردن کج انتظار کشيد تا بالأخره با تحقير بسيار به حضور پذيرفته شد. امام او را وادار به نوشتن و امضای کاغذی کرد که میخواست، ورقه را از دستش قاپيد و بعد هم گفت:
– به سلامت! مرخصيد! اين نحوه رفتار يکی از خصوصيات نادر خمينی است که من از آن بدم نمیآيد.
وقت را به حرف و صحبت تلف نمیکند، میگويد «بودور که واردور»! به اين ترتيب تکليف مخاطب هم روشن است: يا بايد خمينی را حواله درک کند يا تسليمش شود. سنجابی تسليم شد.
من متن اظهارات سنجابی را ديدم. در آن آمده است که: چون پادشاه قانون اساسی را نقض کرده است سلطنت ديگر پايگاه قانونی و «شرعی» ندارد، جنبش حاضر «اسلامی» و ملی است (کلمه اسلامی قبل از ملی ذکر شده است و در هر حال ارتباط اين دو کلمه با هم در حد آسمان و ريسمان است)، و سرنوشت آينده ايران با رفراندم تعيين خواهد شد.
پس از بيرون آمدن از کمينگاه خمينی، باز پادوها دورش را گرفتند و به گوشش موعظه خواندند:
– آيتاالله را که ديديد؟ پس بايد متوجه شده باشيد که سوسياليسم و سوسيال دمکراسی ديگر معنايی ندارد. بنابراين فکر رفتن به کانادا را مطلقًا از سر به در کنيد وگرنه بيچاره خواهيد شد. اگر امام بفهمد که به آنجا قدم گذاشتهايد و نفستان به نفس نماينده اسرائيل يا ديگر نمايندگان کفار خورده است، به خاک سياهتان خواهد نشاند. در نتيجه سنجابی به کانادا نرفت. وقتی آدمی تسليم شد بايد تسليم مطلق شود. حضرت آقا هواپيمای بعدی را سوار شدند و بسيار مفتخر از شاهکارشان به ايران باز گشتند!
البته ما يا لااقل بنده ، کمتر از او احساس سرافرازی میکرديم. من بلافاصله او را مورد عتاب و خطاب قرار دادم:
– شما به چه مجوزی اين بيانيه را امضاء کرديد؟
– من خيال میکردم که از طرف شورا مأمورم.
– به هيچ وجه آقا. به شما گفته شده بود به کانادا برويد، قرار نبود در پاريس لنگر بيندازيد. پاريس توقفگاه سر راه بود نه مقصد. چون فرزندانتان آنجا هستند میتوانستيد چند روزی آنجا بمانيد يا احيانا هنگام بازگشت همانجا ساکن شويد. در رابطه با خمينی هم قرار بود فقط با او ملاقاتی ترتيب بدهيد و ببينيد چه در سر دارد
– همين و بس. شما که اين ابليس را قبلا نديده بوديد. بعد از شناختن نحوه استدلال و هدفهای او ما میتوانستيم تصميم مناسب را اتخاذ کنيم. اين اقدام ابلهانه مرا نگران کرده بود و همه ما را در موقعيتی دشوار قرار داده بود.دنباله حرف را گرفتم:
– شما ابدًا اجازه چنين کاری را نداشتيد. من به هيچ وجه تسليم اين تصميم نمیشوم.
به نظر من خطر شخص خمينی از هر ملای ديگری به مراتب بيشتر است، حتی از آخوندها و گروههايی که برای آتش زدن و بمب گذاشتن میفرستد. سرمايههای ملی ما را به باد خواهند داد. شما حق نداريد ما را تسليم يک مشت عامی و نادان کنيد و کشور را گرفتار جهلی سازيد که به دوران ظلمت باز گردد. همانجا اعلام کردم که ديگر در جلسات هيئت اجراييه جبهه ملی شرکت نخواهم کرد.
ما پنج نفر بوديم. سنجابی با دو رأی موافق صاحب اکثريت شد و عاقبت اين دو امروز خزيدن به کنج زندان است و هر لحظه انتظار اعدام را کشيدن.
من از جبهه ملی با اين توضيح بريدم:
– ما پيرو مصدق بوديم و میخواستيم قانون اساسی اجرا شود. در قوانين اساسی آمريکا و ديگر کشورهای غربی نيز بعضی اوقات تغييراتی داده میشود، کلمههایی يا مادههایی از آن حذف میگردد و کلمه يا ماده ديگری به جايش مینشيند. اين کار در مملکت ما هم ميسر است، ولی ما حق نداريم طوری رفتار کنيم که گويی متن قانون از بيخ و بن وجود ندارد. مدت کوتاهی پس از اين ماجرا سنجابی بار ديگر ضعف اخلاقی خود را نشان داد:
در حضور من، از طريق رئيس ساواک، تقاضای شرفيابی به حضور شاه را کرد. پادشاه در خاطرات خود اين ملاقات را چنين شرح میدهد:
«دست مرا بوسيد و با شدت و حدت وفاداری خود را به شخص من ابراز داشت و افزود آماده است دولتی تشکيل دهد…»
سنجابی به اين ترتيب يک دور کامل شمسی زد: از اينجا رانده و از آنجا مانده.
شاه، که انگار تازه مخالفين متعارف را کشف کرده است، هنوز چشم اميد با آنان دوخته بود. میخواست امکانات اين گروه را بررسی کند. با غلامحسين صديقی، يکی از وزرای کابينه مصدق و يکی از صاحبفکران مملکت، به مشاوره نشست.
مذاکرات با صديقی به دو دليل به نتيجه نرسيد: اولا صديقی به تعداد کافی همکار مناسب نداشت، در ثانی میخواست که پادشاه در يکی از شهرهای ساحل دريای خزر و يا خليج فارس مستقر شود، يعنی در هر حال از پايتخت دور باشد، برای او قبول اين شرط اساسی بود. اين فرصت هم به دليل سرسختی اعليحضرت در نپذيرفتن شروط صديقی که بالأخره در زمان نخستوزيری من ناگزير به صورتی سنگينتر پذيرفته شد – فوت گرديد و در نتيجه چندين هفته ديگر بیثمر از دست رفت. میگويند وقتی خدايان بخواهند کسی را گمراه کنند، کافی است قوه تشخيص را از او بگيرند. از آن پس کارهای بیقاعده را شخص خود به خود انجام میدهد و نيازی نيست کسی چيزی در گوشش بخواند. وقت با اين گفتگوهای بیحاصل تلف میشد و به ملاها فرصت میداد که نارنجکهای بيشتری در مساجد گرد آورند؛ به فلسطينیها امکان میداد که با نامهای مستعار و مخفيانه وارد کشور شوند؛ به عواملی که از طرف شوروی گسيل میشد مجال میداد که در تمام مراکز طغيانزده نفوذ کنند. خلاصه اينکه پای اراذل و اوباش تمام عالم به ايران بازشد.
این نوشتار از کتاب «یکرنگی» به قلم «شاپور بختیار» و برگردان «مهشید امیرشاهی» برگرفته شده است.