روشنفكری بهمعنای اندیشیدن ناشناختهها و روشنكردن تاریكیها هرگز نخبهبودن و نخبهشدن نیست. چه حاصل كه آدم چون لنگ است تیزپای جامعهی افلیجها باشد. اما روشنفكر فرهنگ ما را در وهلهی اول از جمله بهاین میتوان شناخت كه بهازایش نخبهها از تصفیه، تغلیظ و تلطیف مایههای همگانی پدید میآیند تا همگانپسند بیندیشند. یك خصوصیت ذاتی همگانیبودن این است كه آدم حساسیتهای هستهیی و بسیار عمیق وجودیاش را از باورهای عمومی فرهنگ و جامعهاش داشته باشد، و برای حفظ و حراست آنها به هر استدلالی متوسل گردد. نخبهای كه در این شرایط از دل همگانگی ناآگاه فرهنگی برمیخیزد، آن است كه در ممارستی متكی به سدها سال پیشكاری قدما از مصالح ناپختهی این باورها، مائدههای معنوی و روحی برای خود و جامعهاش میپزد. این مصالح بهراحتی میتوانند حتا از خیالهایی گرفته شوند كه خود مفری برای غرایز و امیال سركوبشده در جامعه بودهاند. بهاین سبب نمیتوان آنها را به حوزهای كه اصطلاحاً ایمانی نامیده میشود منحصر ساخت.
روشنفكری ما تا كنون نیرویی زادهی فردیت و فردیتزا بهمعنای آگاهی درونی به خود و جز خود و جدا از نهاد همگانی نبوده است. توده در واقع حكم كالبد جمعی همهی ما را در سرگرمیهای فرهنگیمان داشته، و فردیت ما جنبهی تلطیفشده یا بهاصطلاح روحی همان كالبد است كه گنجینهی باورهای ما باشد. بهاین سبب نیز «فردیت» آنچنانی ما میتواند با و در پسِ چهرهی روشنفكرانهاش خود را منفرد و ناهمگانی بنمایاند و جوهر تودهمنشمان را در ظاهر آراسته و تنهانمای خود ناشناختنیتر كند. به این ترتیب بقای فردیتهای همگانی ما ایجاب میكند كه باورهای توده در سطح فرهنگی جامعه به قوت خود باقی بمانند. اما توده و فرد هر دو گمان میكنند تفاوتی اساسی میانشان هست، و اینكه عیناً به ضرورت همین تفاوت آنها مكمل همدیگر شدهاند. این تصور از آن زمان مزمن و چیرهتر شده كه ما روشنفكران در «فردیتهای» خودمان بمنزلهی نقاط متراكمشدهی روان همگانی در یك تن، خود را حافظان فرهنگی منافع و مصالح همگان شناختهایم و عنان هدایت توده را بهدست گرفتهایم، پیش از آن كه حتا بو برده باشیم عنان فرهنگی خودمان بهدست كیست و نكند این دسـت بهنوبهی خود از آستین باورهای توده بیرون آمده باشد! حفظ منافع و مصالح توده در اصطلاح روشنفكری متأخر ما بهویژه یعنی چشم ظاهربین او را با نگاههای پرپیچ و تاب خودمان به قعر جهل فرهنگی مشتركمان دوختن. با همین اشتباه بزرگ كه نخست با القای شبههی روشنفكری به خودمان صورت گرفته، توده و فرد همدیگر را در التزام وجودی متقابل تأیید كردند، تا سرانجام توده در همین رویداد كنونی جامعهی ما روشنفكران را مسبب و مسئول فلاكت خود اعلام كند. اما در حقیقت این مسبب و مسئول كسی جز شریك جرم تحصیلكرده و تصفیه شدهی توده نبوده است. همین قیام شوریدهسرانه و بهسرعت بیلگامشده به پیشوایی و سرانجام به قیمومیت مطلق روحانیت اعظم اسلامی باید نشان داده باشد كه ما روشنفكران كیفیتاً بههمان اندازه عامی هستیم كه عوام روشنفكراند.
روشنفكری امروزهی ما كه خود از جنینهای اوایل این قرن بهدنیا آمده و پیش از آن كه سرپرستهای بومی فرهنگ خود را بشناسد سرپرستی عوام را رسالت مقدس خود پنداشته و اعلام كرده است، نمیتواند در نهاد خود از توده جدا باشد، بهرغم و شاید بهزعم همهی شنیدهها و خواندههایش. فردیت روشنفكری ما كلاً و جزئاً پوستهای روحیست بر تن تودهمنشمان كه میخواهد با این تفرد برونی تشخص جعلی یابد و ادای تمیز و تنویر درآورد. اگر زمانی فریب این جعل را دیگر نخوریم، خواهیم فهمید كه «روشنفكریهای» ما در سراسر تاریخمان نه نافی و هادم خرافات توده بلكه مجلای تطهیر اعتقادات و مظهر تلطیف و تعالی خرافات او بوده است. كو تا ما بفهمیم كه مثلاً پرستش چوب و درخت كه ما طباخان مائدههای آسمانی، ما روشنفكران دینی و دینداران روشنفكر، نامش را خرافات گذاشتهایم و به این مناسبت برای «بتپرستان» پشت چشم نازك میكنیم و به آنها فخر میفروشیم، طبیعیتر و اصیلتر است تا پرستش «آن» كه گویا چوب و درخت را آفریده و خود از آفریدههای پرستندهخویی آدمی در مراحل «تكاملیافتهی» فرهنگیاش بوده است. اما در تحقیق تاریخی این اعجاز فرهنگی، یعنی تبدیل باورهای ابتدایی و همگانی به یقینات عَلـْوی و روحانی روشنفكرانه، امری كه سرمایههای كلان ذهنی و روحی و قرنها تاب و پشتكار هدر داده، قدمای ما چنان احاطه و تسلطی از خود نشان دادهاند كه حتا شاگردان و وارثان میانمایهای چون ما نیز قادر نبودهاند آن را نبینند و نیاموزند. هر بنجل و قراضهی اعتقادی عوام را خواص پیراسته و از آن كیمیای دینی و غیردینی ساختهاند، پیوسته بهسود هردو: عوام دیدهاند چـه گنجینهای در سینه دارند و خواص پیبردهاند كه چه قدرت و جلادتی در كشف و تعالی آن به خرج دادهاند. تصور معاد جسمانی را به هیأت روحانی درآوردن، یا دوزخ را انهماك در نفس و احتجاب از نور الاهی دانستن، از زمرهی همین جعل و تزویرهای بهاصطلاح روشنفكرانهی قدمای ماست. مثل همهی موارد اصلی دیگر، مخترعان این شیوهی تلطیف و تبخیر نیز معتزله بودهاند. نمونههای كامیاب كلاسیك اینگونه تهذیبها را نه فقط در «اندیشیدن فیلسوفان» بلكه قاطعتر از آن در بینش صعودی و شهودی عرفان ما میتوان یافت. مثلاً و از جمله بصورت برگردانهای تعبیری و تأویلی قرآن در مثنوی مولوی، كه چون دانه و دام به مؤثرترین وجه برای عوام و خواص هر دو ریخته و تعبیه شدهاند. برای آنكه مولوی خود، بر خلاف خیام، معجون بیمانندیست از عامی و عارف، از توده و «روشنفكرش» با هم. بنگرید در داستانهای عوامپسند و خواصشكن او، بهویژه در متلها یا در تشبیهها و تمثیلهای جنسی او، در پورنوگرافیهای او در مثنوی «معنوی». همه برایش وسیلهی شیرفهمكردن عوام و خواص باهم بوده است. اما انتخاب این وسایل توسط مولوی باید چنان لودهندهی ذهن بازاری او باشد كه ذهن او آیینهای از مایهوریهای بازار فرهنگی ماست. با مهارتی كه میتوانست حسادت عبید زاكانی را برانگیزد، مولوی تخیل جنسی را تا مرز پورنوگرافیهای مادی و معنوی در جفتشدن مرد «شیرافكن» با زن خلیفه، آمیزش خاتون و كنیزش با چارپای زبانبسته، یا لواط با این یا آن مخنث و انواع دیگر كنشهای جنسی ـ و طبعاً برای ذوق و سلیقهی ما شرقیهای خاورمیانهیی غالباً خندهآور ـ پیش میبرد، تا سپس با نتیجهگیریهای لاهوتی از كششها و كنشهای عشقی ما چشم بصیرت آدمی را بر نزهت ایمانی و روحانیاش بگشاید!
بدینگونه قرنهاست كه توده و فرد ما همسرشتی خود را در تجانسهای متفاوت و تفاوتهای متجانس نشان میدهند. با وجود این، چشم و گوش ما «روشنفكران» پیرزاد و فرسوده یا دیرآمده و نوخاستهی امروزی نسبت بهاین رابطهی مضاعف یا دوپهلویی كه توده و فرد همیشه باهم داشتهاند همچنان نابینا و ناشنوا مانده و خود در حوزهی جاذبه و دافعهی آن به این زیست نوسانی ادامه دادهایم. این یعنی در عین همخیرگی با توده از او متمایزماندن. یكی از خصوصیات غریب و مضحك این فرهنگ دوجداره و یكسرشت این است: از دیرباز، یعنی از زمان برنایی تا كهولت فرهنگ ایران اسلامی ـ كه مدام برق غیرت روشنبینیاش را بهرخ تاریك قرون وسطای اروپا میكشیم، چون اگر راه این مقایـسه را هم بر ما ببندند دیگر دق خواهیم كرد ـ قدمای غیر دانشور ما از دست توده و عوام نالیدهاند، با اینكه هرچه گفتهاند، جز در مواردی كه مواد فنی یا مخصوص میخواهد و نه زورمندی و كشش اندیشیدن، از حد شعور عام هرگز فراتر نرفته است. این پیوند درونزاده كه در حقیقت همخوییها و همجوییهای نهانی خواص و عوام را نمودار میسازد عیناً از آن ما روشنفكران كنونی نیز هست. بنابراین ما فرزندان خلف قدما هستیم و باید از این حیث بهخود ببالیم. جلوهی همسرشتی عوام و خواص را میتوان در اقبال همگانی و فردی ما بهویژه از فردوسی و حافظ به بهترین وجه منعكس یافت. چرا به ویژه فردوسی و حافظ؟ چو در دو نقطهی متقابل و دور از هم، یعنی بدون هیچگونه همسنخی در سخن و در دریافتشان از جهان، این دو نهایتهایی هستند كه حسرت و خیالهای شورانگیز و دلنشین ما ایرانیان اسلامی را از خاص و عام به اوج میرسانند. بیجهت نیست كهاین دو بیش از هر شاعر دیگری ما را مجذوب و منقلب میكنند. چرا چنین است؟ زیرا آنچه نمیتوانیم از یكی بستانیم از دیگری میگیریم؛ در فردوسی دورهی پُرشكوه اسطورهیی، تاریخی و پهلوانیهای باستانیمان را میبینیم، این را كه در ملیت ناب ایرانی و در نامسلمانیمان چه سرور و سزاوار زیستهایم؛ در حافظ حتا بیش از بُرد آرزومان رفعت عشق آدمی ـ خدایی و آدمی ـ آدمی اعم از زمینی و آسمانیاش را با تمام رؤیاهای ممكن و ناممكن دورهی اسلامی فرهنگمان بازمییابیم. و معنیاش برای ما این است كه تازه پس از اسـلامآوردنمان چه جولانگاهی یافتهایم؛ نبوغ ما ملت به این است كه قادریم همه چیزمان را از دست بدهیم و از موجبات این نیستی همواره از نو هستی برتری بهوجود آوریم. البته آنچه در بستگی با فردوسی و حافظ گفتیم ناظر بر تأثیر آنها در كیستی ماست نه بر خود فردوسی و حافظ كه محكوماند بهگونهای مكملِ هم غمگساران دوگانهی فرهنگ ما باقی بمانند. از فردوسی همین ما را بس كه هر ایرانی میداند: توانا بود هر كه دانا بود، اما نمیخواهد بفهمد كه چگونه این سخندان بزرگ با همین سخن بنیادیاش كوس رسوایی تاریخی ما را زده است ـ به سبب ذلیل و بیسیرتشدن سیاسی، تمدنی و اجتماعیمان در رویداد اسلام ـ و از حافظ، اكنون كه از فراز آن توانایی گم شده در سواد تاریخ به چاه حضور و شهود عرفان درافتادیم، این را كه مقام اصلی ما گوشهی خرابات است! شاید این یادآوری در اینجا بیسود نباشد كه مثلاً جلال آلاحمد كافی میدیده كه نقالان بر سر كوی و برزن اشعار فردوسی را برای مردم از بر بخوانند. با اینهمه این بسندگی طبیعیتر و تندرستتر مینماید تا مقایسهی همسانبینی فردوسی با هومر، مقایسهی همسانبینی داستانهای غمانگیز شاهنامه با تراژدیهای یونانی كه نه از نظر ساختارشان، نه از نظر مناسبت زمانیشان با پیرامونی كه از آنها باخبر میشود و كانون بازتابی آنها میگردد، نه از نظر گونهی نمایششان و سرانجام منظوری كه دارند كمترین امكانی بهچنین مقایسهای نمیدهند. گویی كه ما ذهناً آنقدر بیباك هستیم كه مقایسههای عجیب و غریبتر از این هم میكنیم: میان حافظ از اینسو و شكسپیر، نیچه، كییركه گور، ژان پل سارتر و آلبر كامو از سوی دیگر. اما اگر گفتهی جلال آلاحمد را یاوه بخوانیم و این بسندگی را هرگز كافی ندانیم و به این اظهارنظر بسنده كنیم، خود این داوری، چون صرفاً منفی و نافیست، حتا ارزش سخن ایجابی جلال آلاحمد را هم ندارد. باید جست، یافت و گفت با فردوسی چه میتوان كرد تا در نتیجهاش او در فرهنگ ما ثمربخش گردد، در مورد حافظ و دیگران نیز عیناً بههمینگونه، یا به هرگونهای كه تكلیف ما با او و دیگران نیز روشن شود.
چنانكه میبینیم «روشنفكری» قدیم و جدید ما پوستهای بیش نبوده و هرگز نتوانسته است در بنیادهای فرهنگی متعینكنندهاش رخنه كند، آنها را بشكافد و بشناسد. در عوض و به این سبب ریشههای كهن فرهنگ دینی ما، یعنی باورهای اعتقادیمان، در پیكرگیریهای بزمی و رزمی، حكمتی و كلامی، شریعتی و طریقتی، یا عارفانه و عامیانه همچنان و بیش از پیش نیروی دمنده و رونده در داناییها و نادانیهای ما بودهاند. فرق دانایی و نادانی ما این است كه داناییمان از این مرداب فرهنگی با اشتها و عطش بیشتری میخورد و مینوشد، و حتیالمقدور بیواسطهتر. بههمین علت توده و روشنفكر ما را نه تفاوتی اساسی و درونی از هم جدا میكند و نه هرگز اشتدادی در نسوج این پوستهی روشنفكرانه بر تن همگانی ما وجود دارد. تودهی ما و پوستهی روشنفكریاش بصورت هیأتهای منفرد از یكسو برحسب میزان اكتسابشان از اروپای مریی و از سوی دیگر برحسب قابلیت انطباقشان بر ظواهر اروپایی از هم بازشناخته میشوند. براساس ریشههای مشترك و از هم ناگسستنیشان در باورهای تعرضناپذیری كه بر هر دو استیلای تام دارند، توده و روشنفكر ما همخون و خویشاونداند و با تصرفاتی چند با هم قابل تعویض. در تن هر روشنفكر ایرانی تا اعماقش آدمی همگانی با تمام سوائق سركوبشده و امیال برنیاوردهاش خفته است. خوابی شورانگیز یا آشفته میتواند تودهی خفته در هر روشنفكر را بههیجان آورد، از جایش بجهاند، پوستهی روشنفكری را بر تنش بدرد و كالبد همگانیاش را عریان سازد.
امیدوار نباشیم این سخنان بهآسانی ما را از خواب شیرین دانشدوستیها و حقیقتجوییهای دیرپا بیدار و بهخودمان بدگمان كنند، موجب گردند از همآوازی با سرپرستهای روحیمان بیزار شویم، از یك عمر خویشكامی مشترك با آنها دلمان بهم خورد، بهجایش درصدد یافتن پردهها و ساختن آهنگهای خودمان برآییم ـ پس از قرنها رقص و سماع به نواهای ملكوتی و اعتیاد به مائدههای معنوی آنها، با وجود اشتهای سیریناپذیرمان در خاكساری فرهنگی و سیاسی، با وجود سرسودن افتخاری به آستان احدیتهای آسمانی و زمینی، با وجود ابتلای مزمن به جستن و یافتن پناه و مركز ثقل خود در دیگری، اما برعكس مطمئن باشیم این سخنان ما را زخمی خواهند كرد، فرصتی بهدستمان خواهند داد، تا زهر خود را به گوینده و نویسندهاش بریزیم، اگر زهردانمان خالی نباشد! برای آنكه این سخنان ناستوده و زهرآگین شرف تفكر و حیثیت روشنفكری ما را با این همه حسن پیشینهی شوخینابردارش بهبازی میگیرند، لكهدار میسازند! یكیدوتا نیستند كسانیكه دودستی به این آبروی كهنه و پینهبستهی فرهنگی چسبیدهاند، از قِِبل آن كسب وجهه و اعتبار و با آن سوداگری پرسود میكنند، با تكیه بر گرانمایگیاش سینهی روشنفكرانه میزنند. بنابراین از هماكنون میتوان شنید بانگ اعتراض متولیان و وارثان این فرهنگ سراپا نزهت و تقدس را با این زبان حال: همه سربسر دروغ و بهتان است، از حقد و حسد است نه فقط به سرچشمههای نبوغ این فرهنگ بیتا بلكه بههمان اندازه نیز به چشمههای نوشكفتهاش كه ما باشیم، به ما که از آبیاری و بازكشتن این زمین كهنسال هرگز آیشنشده و خیشنخورده دمی نیاسودهایم. و: البته كه ما حامی مردمیم و از مردم برخاستهایم، به این اصل و نسب افتخار هم میكنیم. اما…ـ اما چه؟ـ اما… ما مردم نیستیم، عوام نیستیم، ما چشم و چراغ مردم و عوامایم. مگر نبود كه پیشاپیش صفوف آنها راهپیمایی انقلابی كردیم و با این درس به آنها آموختیم چگونه از ما بینیاز شوند، پیشی جویند و ما را زیر دستوپای خود لگدمال كنند! همهی اینها نیز از فرزانگیها و وارستگیهایی است كه از بزرگانمان بهارث بردهایم. چطور میشود به ما نویسندگان، پژوهندگان، به ما هنرمندان توفنده و شاعران آشتیناپذیر با كهنهپرستی، به ما كه فراوان خوانندهی انگشت بهدهان داریم، خوانندههایی كه دلشان برای آثاری كه هنوز نیافریدهایم هم غنج میزند، برای شعرهایی كه هنوز نسرودهایم هم ضعف میرود ـ آنهایی كه نوبت گرفتهاند تا جای ما را بگیرند و بهنوبهی خود پرچم رسالت موروثی را بهدست آیندگان برسانند ـ چنین نابكارانه تاخت، هر راه گریزی را تا اعماق تاریخ بر ما بست و منكر آفرینندگی و زایندگی فرهنگی ما شد؟ چگونه میتوان درخششهای ما را در دل این روزگار تیره و تار ندید؟ چطور میتوان حتا از دور در چشمان راستین و راستگوی ما كه در هماوردی فكری در میدان خاور و باختر موی سپید كردهایم، در چشمان جهانبین بزرگان و پیشینیان فرهنگی ما كه اصلاً با موی سپید دنیا آمدهاند و از آثار منظوم و منثور خود پشتهها ساختهاند نگاه كرد؟ چطور میتوان چشم در چشم ما دوخت و نسبتهای چنین ناروا و ناجوانمردانه به ما داد، به ما هیولاهای شرقپرست و غربشناس، به ما كه در هر دو كورهی فرهنگی گداخته و آبدیده شدهایم، و از سنگینی این همه گرز و كوپال معنوی آویخته بهخودمان دیگر حتا نمیتوانیم از جایمان بلند شویم، ما غولهای زمینگیرشدهی هوش و فراست؟ مگر آنكه گوینده و نویسندهی این تهمتها و افتراها قیاس بهنفس كرده باشد! اگر چنین پاسخی تنها راه برای اثبات سزاواریهای ما درحفظ ارزشهای موروثی فرهنگمان باشد، باید بیدرنگ آن را رفت: چندان كوتاه و هموار است كه میتوان نشسته آن را با نگاه پیمود.